اینطور هم نیست که رابطه من و فرزان محدود به کیک کشمشی و کلوچه روغنی باشد. اساسا دوستی از این چارچوبهای تنگ مادی درمیگذرد و بسط پیدا میکند و همه زندگی را دربرمیگیرد.
یک شبی که روی تختها دراز کشیده بودیم و کف دستها را نزدیک غدههای هیپوتالاموس گذاشته بودیم، آه کشیدم و درددل کردم که ای کاش دیوان حافظ کوچکی داشتم تا همیشه در جیبم میگذاشتم و این ایام سخت را با آن سرمیکردم. لحنم طوری بود که قصدم این نیست که فرزان چنین چیزی برایم تهیه کند. جواب او هم طوری بود که معلوم نبود که میداند منظورم چیست. من هم نشان ندادم که فهمیدم که او فهمیده منظورم چیست و هلّم جرّا. ما آدمها اگر بخواهیم در کنار هم راحت زندگی کنیم باید به همین صورت عمل کنیم. بهترین فلسفه زندگی همین است؛ یعنی به روی خود و دیگران نیاوردن. ما باید تلاش کنیم که در زندگی از امور دیگران و بهویژه اطرافیان چیزی نفهمیم. اگر هم فهمیدیم، تلاش کنیم نشان دهیم که چیزی نفهمیدهایم.
باری، ابتدای هفته بعد که فرزان از منزل برگشت به من گفت: «چشماتو ببند!» میدانستم دوست خوبم به همراه خوردنیها دیوان حافظ هم آورده. چشمهایم را بستم و دستم را باز کردم. همینکه چیزی در آن گذاشت دهانم نیز باز شد. گرومپ! لمسش باعث شد که چشمان بستهام نیمذراع از حدقه بیرون بیاید. دیوان حافظی بود به سنگینی یک وزنه سربی.
بله قطع جیبی بود، اما با جلد نفیس از چرم ماموت و برگهای روغنی به ضخامت کاغذدیواری. قابی هم داشت به بزرگی یک کمد دیواری و به همان کلفتی. حتی معنا و محتوایش هم بر این حجم فیزیکی میافزود؛ دوزبانه بود. واضح بود که با همه این اعراض، این جسم از جهت عرض و عمق چه ابعادی پیدا میکند. همینکه آن را در جیبم گذاشتم و دو قدم با آن راه رفتم، گروهبانِ پرسهزن، که نگاه تیز او مثل رادار میچرخید و هر مورد مشکوکی را شناسایی میکرد، مشکوک شد و آمد. «ای دل بشارتی دهمت؛ محتسب رسید.»
«آههای. چه بستهای تو جیبت گذاشتی؟»
با رندی و مهربانی حافظوار گفتم:
«سرکار عزیز فکر میکنید چیه؟ حدس بزنید!»
داد و نعره و فریاد و هوار بود که به آسمان رفت:
«من اینقدر بیکار و بیعقل و بیعرضه نیستم که بشینم فکر کنم تا حدس بزنم یک سرباز چلغوز چی تو جیبش گذاشته. من دستور میدم – اینو خوب بفهم – من فقط دستور میدم و سرباز هم نشونم میده که چی تو جیبش گذاشته.»
حرفش کاملا منطقی بود. پذیرفتم. درآوردم و نشانش دادم. افسوسکنان سری جنباند و لبی کج کرد و گفت:
«سربازی جای این چیزاس؟! کاری بش ندارم. خودت چوبشو میخوری.»
و خوردم. وقتی آن را درجیبم میگذاشتم، انگار که یک بلوک سیمانی در شلوارم جاسازی کردم. عملا نمیشد با آن تکان بخورم. هیچ بهکارم نیامد و برای اولینبار حافظ نهتنها هستی مرا سبک نکرد، بلکه باری سنگین و گران بر دوشم و در جیبم نهاد.
فرزان هم فهمید چه دستهگلی به آب داده است. دو شب بعد باز هم روی تخت دراز کشیده بودیم.
«ببخشید دیگه. واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.»
«نه عزیزم. خیلی لطف کردی. خیلی خیلی چیز باارزش و نفیسی گرفتی. اما یه چیز کوچیک و ساده کافی بود.»
«منم دنبال همون بودم، اما نمیدونستم این یکی اینطوریه.»
«چرا؟»
«وقتی میخریدمش ندیدمش چطوریه.»
«یعنی چی؟»
«یعنی اینکه اونو اینترنتی خریدم.»
معما حل شد. فرزان مهارتهای خرید کتاب را بلد نبود. طبق بیان خودش سالی دو سه بار اقدام به خرید میکرد که نتیجه آن خرید یک عدد بود. با این حساب هر بار که به خرید میرفت نیم کتاب میخرید. بحث ما تا پاسی از شب اطراف این موضوع چرخید؛ زیرا بهشوخی از من خواست که خرید کتاب را از منظر فلسفی برای او توضیح دهم.
بحث به اصل فلسفه کشید و مهندس فرزان فلسفهندان انتقاد میکرد که کلیهای فلسفی چه ربطی به این جزئیات دارد. به او گفتم کلیاتی که فیلسوفانی همچون ارسطو و ابنسینا و هگل از آنها حرف میزنند، تا خرخره در جزئیات فرورفتهاند. حرف آنها این است که اگر مواجهه ما با عالم، شناختی باشد، نمیتوان بدون کلیات چیزی فهمید. در فهم هر امر جزیی پای یک عنصر کلی به میان میآید. به همین دلیل کلی و جزئی همیشه باهم قاتی پاتی هستند. کلا امور جهان بههم ریختهاند و سروسامان دادن به آنها بدمصیبتی است. آخر، تقصیر فیلسوفان چیست که جهان و همه چیز آن اینقدر قاراشمیش است؟ ثانیا وقتی بخواهیم همین نوع مواجهه معرفتی را با کارهای خودمان داشته باشیم، باز هم آن قصه کلیات تکرار میشود. هر کار جزیی که میکنیم، مبتنی بر یک قاعده کلی است. خرید کتاب نیز به همین صورت است. حساب و کتاب فلسفی دارد. در اینباره چیزهایی گفتم که از آنها هیچ سردرنیاورد. فقط ذهن و زبانمان درد گرفت. عاقبت مغزمان را روی بالش گذاشتیم و بیهوش شدیم.
آن توضیح را به زبان فلسفی خلاصه میکنم:
خرید اینترنتی، خرید ایدئال و موردپسند "سوژه" دکارتی است، اما – برای مثال – "دازاین" هایدگری و "سوژه بدندار" مرلوپونتی پا به کتابفروشی میگذارند.
ادامه دارد.
درباره این سایت