چند بار و هر چند روز یکبار از من میخواست کتابهایی را به او معرفی کنم. واقعا از زیر این کار شانه خالی میکردم؛ چون با توجه به وسواسی که در این زمینه دارم برایم کار طاقتفرسایی بود. از آنجاییکه اصرار او پایانی نداشت، عاقبت پذیرفتم.
یک روز، درست مثل رابطه پزشک و بیمار، او را روبهروی خودم نشاندم و حدود پنجاه سؤال پرسیدم؛ از گذشته و سابقه کتابخوانیاش، وضعیت فعلیاش، مشکل و خواسته و اهدافش و. . یک معاینه تمامعیار، یک چکاپ کامل ذهنی.
«حالا چی داری میخونی؟»
کتابی از بقچهاش بیرون کشید و روی میز، زیر چشم من گذاشت. «صد سال تنهایی».
«اینو از جلوی چشم من بردار!»
«کتاب بدیه؟»
«کتاب خوبیه، اما این ترجمش آشغاله. از بین بیست سی ترجمه فقط یک ترجمه خوب داره. این ترجمهش که اصلا فیکه. تقلبیه.»
«تو که حتی لاشو باز نکردی»
«این اصلا ارزش نداره حتی بش دست بزنی. میتونی پارهش کنی و بندازیش جلوی سگ.»
«مگه مترجمشو میشناسی؟»
«خیر!»
«پس مشکل از خودته.»
این دیگر رسما فحش رکیک بود.
«اگر مترجمی رو نشناسم، این مشکل اونه و نه عیب من!»
«یعنی چی؟»
«بیخیال. هنوز زوده این چیزا رو متوجه بشی.»
به یاد یکی از ترجمههای جدید افتادم: شاخ شمشاد! آخه شاخ شمشماد؟! ای خدا!
«خب غیر از این زباله تا حالا چندتا کتاب خوندی؟» «کتابهایی که خوشت اومده چی بودن؟» «کتابهایی که خوشت نیومد؟» «کتابهایی که مفید بودن؟» «کتابهای غیرمفید؟» «کتابهایی که هم خوشت اومد و هم مفید بودن؟» «کتابهایی که مطالبشون هنوز یادت موندن؟» «چه کتابهایی خوندی که ازشون سردرنیوردی؟» با سوالها او را دفن کردم و پدرش را درآوردم تا دیگر موی دماغم نشود.
«خب؟»
«یک هفته، ده روز دیگه یک فهرست برات آماده میکنم.»
و تا یک ماه آماده نشد.
«پس چی شد؟»
«چیزی که تو میخوای یک چیز ترکیبیه: تاریخ و ت و ادبیات و قصه و چه و چه. باید صبر کنی!»
دو ماه بعد از آن ویزیت کذائی، یک برگ بزرگ را گذاشتم کف دستش. در سکوت و تحیر بزرگترین نسخه ممکن را برانداز کرد. سپس به چند دقیقهتوضیح که ضمیمه آن بود، گوش داد. سوال اول و آخرش این بود که از بین این بیست کتاب کدامیک در اولویت است تا همان روز آن را بخرد؟ به فهرست خیره شدم و نگاهم دوسه باری از بالا تا پایین و بالعکس رفتوآمد کرد. با نوک انگشت روی شماره 14 سه چهار بار ضربه زدم.
«این!»
«ماه عسل ایرانی؟»
«ماه عسل ایرانی.»
بعد از آن نقشمان عوض شد. حالا من بودم که مرتب از او سؤال میکردم. میخواستم تأثیر نسخهام را ببینم.
«چطور بود؟»
«وقت نشد بگیرمش. لولهکش آورده بودم که آبگرمکنو چک کنه. لولههای شوفاژو هم درست کرد و برای همین طول کشید.»
فردا.
«چی شد؟»
«از شهرستان مهمون داشتیم. بعد هم رفتیم برای خانمم کیف بخریم. کیف چرم نداره برای همین گاهی که یه جای رسمی میریم معذب میشه.»
پس فردا.
«گرفتی؟»
«پسر باجناقم چشم دخترمو ناکار کرد. کلا گیر چشمپزشک و دوا درمون بودم.»
«چطور؟ چشمشو گاز گرفت؟»
«هههههه! نه. چشمو چطور گاز میگیرن آخه؟ هههههه! با مداد زد تو چشمش.»
«یعنی چشمشو سوراخ کرد؟ چشمشو گاز میگرفت که بهتر بود.»
«هههههه! باز میگه چشمشو گاز گرفت. با نوک مداد نزد. با قسمت پاککن مداد کوبید رو چشمش کمی فشار اومد بهش.»
«چند سال دیگه بزرگ میشن همین چشماشون یجور دیگه میبینه و روابطشون رمانتیکتر میشه.»
روزهای بعد و هفته جدید و اول ماه و ماهها سپری شد. نه سوالهای من تمام میشد و نه بهانههای او.
کتابخوانی برای او هم مثل عموم آدمها اولویتی نداشت. برای همین منتظر یک شرایط آرمانی بود که هیچ مسئله و مشکلی در کار نباشد تا با خیال راحت و آسوده کتابی بخواند. البته که احتمال وجود چنان شرایطی اندک است و اگر هم حاصل شود، انسانها با انواع دردسرهایی که برای خود میتراشند آن را ضایع میکنند.
کسی که میخواهد کتابخوان شود، باید بیاموزد که موازی با کارهای دیگر و در دل هر شرایطی مطالعه کند. کتابخوانی نباید مشروط به هیچ وضعیتی باشد. برعکس، باید تمام وضعیتها مشروط به کتابخوانی لحاظ شوند. اگر کسی واقعا میخواهد کتاب بخواند، میتواند در ترافیک، مطب پزشک، شعبه بانک، کنار لولهکش و در هر صف و جایگاه و ایستگاهی مطالعه کند. منتظر شرایط ایدئال شدن نتیجهای ندارد جز ازدست رفتن فرصتها و هدررفتن عمر و پشیمانی و پشیمانی و پشیمانی. او نیز پس از چند ماه ذهنش در شلوغی زندگی روزمره گیر گرد و گم شد.
یک سال بعد از روی شوخی به او گفتم:
«از ماه عسلت چه خبر؟»
با تعجب پرسید:
«چی؟ ماه عسل؟ کدوم ماه عسل؟»
نسخه گم شده بود و همه چیز را فراموش کرده بود و کتابها از او انتقام گرفته بودند. این هم عاقبتِ بیتفاوتی نسبت به خوبیهایی که در زندگی بر ما آشکار میشوند.
درباره این سایت