تأملات در فلسفه غیراولی




پیچیده در توده‌ای لباس پاره و پوسیده همین‌که پا به کلاس گذاشت، دانشجویان او را بیرون انداختند. این اولین‌بار نبود. در کلاس‌های دیگر نیز چنین رفتاری با او داشتند. تصورشان این بود که گداست. درهای دانشگاه سوربن در آن زمان به روی همگان باز بود و گاهی گدایان پاریس وارد آن‌جا می‌شدند. اما او گدا نبود، بلکه با کارگری در یک رختشورخانه امرار معاش می‌کرد. نامش لوسین بود.

پنجاه سال پس از آن دوران، نه‌تنها مردم عادی، بلکه حتی دانشجویان هم ده‌ها بهانه برای درس نخواندن می‌تراشند. یکی از علمی‌ترین آنها توسل به هرم مزلو است. آبراهام مزلو (1908-1970) نیازهای آدمی را به هرمی تشبیه می‌کند که انواع مادی آن قاعده‌اش را شکل می‌دهند و امور ذهنی، روحی و معنوی در قله آن جای می‌گیرند. بین این دو سطح نیز انواع گوناگونی از امور بینابینی وجود دارد؛ مثل دوستی، احترام و شخصیت.

اما معلوم نیست معنای دقیق و درست این نظریه چیست. آن را قانونی عام به‌شمار آورده، درباره‌اش اغراق کرده، یک‌جانبه نگریسته و برداشت‌های دلبخواهانه از آن به عمل آورده‌اند. به نظر می‌رسد تفسیرهای مختلفی می‌توان از آن داشت. عجیب است که داده‌های تجربی و تاریخی را نادیده گرفته‌اند. آنها خلاف فهم رایج از آن را نشان می‌دهند؛ زیرا اکثریت قریب به اتفاق کسانی که به امور قله آن هرم دست پیدا کرده‌اند، از قاعده هرم محروم بوده‌اند. منظورم عارفان و شخصیت‌های معنوی نیست، بلکه اندیشمندان و هنرمندان بزرگ نیز در فقر و تلخی و ناکامی شاهکارهای خود را خلق کردند. سمفونی‌های شگفت‌انگیز، تابلوهای نقاشی حیرت‌انگیز، رمان‌های ادبی سترگ، نظام‌های فلسفی بزرگ، هندسه‌های نااقلیدسی شگرف و. محصول کسانی هستند که در سخت‌ترین شرایط زندگی کرده‌اند. جالب است که فروید (1856-1939) عکس آن نظریه را می‌گوید. وی بر این باور است که چنان دستاوردهایی فقط در سایه محرومیت از نیازهای اساسی پدید می‌آیند. لذا برای چنان ابداعاتی مهار امیال و تصعید آنها لازم است.

عرضم این است که دانشجویان به‌جای جمع کردن چنان بهانه‌هایی برای نشستن به انتظار شرایط آرمانی رشد علمی شرایطی که هیچ‌گاه محقق نخواهد شد تلاش کنند بیاموزند که چگونه در شرایطی که هستند راهی برای حرکت روبه‌جلو پیدا کنند. گذشتگان برای رشد خود سقف فلک را می‌شکافتند، بدون ادعا. امروزیان در رفاه و تنبلی غوطه‌ورند و قدم از قدم برنمی‌دارند، اما ادعاهای‌شان.؛ آه ادعاهای‌شان!

اگر بتهون (1770-1827)، هگل (1770-1831)، لوباچفسکی (1792-1856)، ون گوک (1853-1890) و داستایفسکی (1821-1881) به انتظار شرایط آرمانی می‌نشستند، هیچ دستاوردی نمی‌داشتند و حتی نام‌ونشانی هم از آنها نمی‌ماند. نودونه درصد شاهکارهای هنری و آثار علمی و فلسفی ریشه در رنج دارند. رنج خاک حاصل‌خیزی است که شکوه و زیبایی انسان در آن ریشه دارد. کسی که از رنج فرار کند، روحش تهی‌دست می‌ماند؛ زیرا تمام عمر و توانش صرف فرار از رنج خواهد شد.

می‌گویید پس، برای مثال، دستاوردهای فراوان دانشگاه‌های ثروتمند و مرفه چیست؟ راستش من دستاورد عمیقی نمی‌بینم. آنها را دیده و خوانده‌ام. دانش عمیقی در آنها نیافته‌ام. آنها محصولات گلخانه‌ای یک نظام بروکراتیک هستند؛ غیراصیل و وابسته به پول و بودجه و یک نظام بروکراسی. خواندن یا ندانستن آنها هیچ‌کدام تأثیر عمیقی بر زندگی ندارد. اگر غیر از این باشد، خب همان یک درصد استثنا است، اگرچه در آن صورت هم احتمالا متناسب با خود از رنجی روییده‌اند.

اگر مته به خشخاش بگذاریم، معلوم نیست معنای هنجاری نظریه مزلو چیست. از این روی، قابلیت تفسیرهای مختلف را دارد. آن‌چه من از نظریه مزلو می‌فهمم این است که انسان تا تکلیف خود را با نیازهای مادی روشن نکند، بالا نمی‌رود. این امر منحصر به ی کامل و آرمانی و  بی‌چون‌وچرای آنها نیست. یک راه هم این است که انسان قید آنها را بزند تا دیگر برای او دغدغه خاطر و مسئله ذهنی نباشند. همان کاری که لوسین کرد؛ لوسین گلدمن (1913-1970) بزرگ‌ترین و نامدارترین شاگرد جورج لوکاچ (1885-1971) و یکی از نستوه‌ترین فیلسوفان نئومارکسیست قرن بیستم با آثاری دشوار و درخشان. وی در فلاکت عجیبی زیست، اما متوقف نشد و رشد کرد. بیشتر انسان‌ها در رنج می‌آموزند و عده‌ای کمی هم از رنج می‌آموزند.



آخرین جمعه پیرارسال. بعدازظهر برای قدم زدن بیرون زدم. بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخیدم تا عاقبت از یک جمعه‌بازار سردرآوردم. شلوغ و پرهیاهو و سرشار از جنونی که همه و همه چیز را دربرگرفته بود. تیمارستانی روباز و بی‌حصار بود، ولی آدم خیالش راحت بود کسی از پشت روی کمرش نمی‌پرد تا گردن او را گاز بگیرد؛ چراکه همه با همه توان جسمی و ذهنی خود به اشیاء نگاه می‌کردند و پول خود را به باد می‌دادند. در آن کوچه‌پس‌کوچه‌های غرفه‌ها به دنبال راه فراری بودم تا جوزده نشوم. آخر، جنون جمعی بدجور مسری است. بالاخره مسیری یافتم که اندکی خلوت بود. واردش شدم.

دوسه متر جلوتر، جوانی با ابعادی قطور حرکت می‌کرد. چند لایه لباس‌ خاکستری کهنه به تن داشت و می‌نمود که کارگر ساختمانی است، به ویژه این‌که دسته‌های فرغونی پر از مصالح را گرفته بود و به پیش می‌برد. یک‌متر بیل هم در حاشیه فرغون جا خوش کرده بود. چیزی که کنجکاوی مرا برانگیخت این بود که دادوهوار می‌کرد. آن‌چنان بلند نعره می‌کشید که نمی‌شد فهمید چه می‌گوید. وقتی داشتم از کنارش سبقت می‌گرفتم، در بازوی من چنگ انداخت و مرا نود درجه به طرف خود چرخاند. موازی هم قرار گرفتیم. کلاه بافتنی‌اش تا نیمه‌های چشم‌هایش پایین آمده بود و دیگر نیازی به پلک نداشت. یک‌باره با همان فرکانس فریاد کشید:

«بخر!»

«چی؟!»

«می‌گم بخر!»

«چی؟»

«این!»

«این چیه و چنده؟»

«آجیل. کیلویی بیست تومن.»

هنوز در مقام تصور ماجرا و رفع سوءتفاهم بودم که ادامه داد:

«بخر! زباله شهرداری هم باشه قیمتش بیشتر از ایناس.»

و در ادامه چیزهایی گفت که مضمون‌شان این بود آجیل‌فروشی کار مهمی است و آجیل‌فروشان صنف مهمی هستند. او نیز همانند بسیاری از بزرگان بشریت دچار توهم عظیم "مهم‌پنداری" بود و به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که در این دنیا «هیچ‌کس هیچی نیست». من آن توده خاکستری را سیمان تصور کرده بودم که قرار بود ملاط آجرها شود. تصوراتم به‌هم ریخت. نگاه و فریاد و تصاویر و همهمه و جنون غلیظی که دم به دم متراکم‌تر می‌شد در مغزم انباشته می‌شد و به ذهنم فشار می‌آورد. ناگهان احساس کردم که من هم باید آجیل بخرم.

فروشندگان مشتری‌ها را منفعل می‌کنند و آنها را وامی‌دارند اشیائی را بخرند. خرید یک کنش اقتصادی نیست، بلکه یک فرآیند روانی است که شکل بدخیم آن نوعی جنون ناشناخته است. من هم عاقبت تسلیم شدم. او نیز فهمید. بیل خود را در تپه آجیل فرو کرد و منتظر بود که مقدار درخواستی را اعلام کنم. من دست به جیب بردم و اسکناس زردی بیرون کشیدم و در حالی که بر اثر لرزش انگشتان مثل پرچم پیروزی در هوا چپ‌وراست می‌شد، گفتم:

«ربع کیلو بده!»

این حداکثر مقاومت منفی من در برابر انفعالی بود که بر اثر هجوم روانی آن فروشنده مهیب از دستم برمی‌آمد. او با خشم بیل را بر زمین کوبید و کف دست راستش را مثل بیلچه در آجیل فرو کرد و یک مشت برداشت و در یک کیسه پلاستیکی دسته‌دار بزرگ ریخت و بدون این‌که آن را وزن کند، به دستم داد و اسکناس لرزان را با دو انگشت دست چپش قاپید و در جیبش تپاند. همچنان به من خیره مانده بود و چشم‌هایش فراخ‌تر می‌شد، به‌حدی که پلک‌های قدرتمندش لبه کلاه را بالا زد و مرا وادار به فرار کرد. اگر با آن بیل یا، بدتر از آن، با دستش صورت مرا می‌نواخت، پایم به سال جدید باز نمی‌شد. پلاستیک را مثل بقچه چوپانی روی دوشم انداختم و شلنگ‌تخته‌انداز به سمت لانه‌ام دویدم. دور باید شد دور!

 

چند کتاب را از روی میز کنار زدم و آن به اصطلاح آجیل را پخش‌وپلا کردم. پیشاپیش بدبین بودم. احساس می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. آدم وقتی با همه وجودش احساس بدی داشته باشد، انتظار دارد چه اتفاق خوبی بیفتد؟! آن حس‌وحال فجیع همان غایتی است که پیشاپیش همه چیز را محو کرده است. به‌ویژه این‌که 99درصد فروشندگانی که در عمرم از آنها خرید کرده‌ام، ناخودآگاه خالصا شیاد بوده‌اند. این آمار به همین صورت درباره کارمندان، استادان، آموزگاران، پزشکان، مهندسان، نویسندگان، ناشران، مدیران، رانندگان، جوانان، سالمندان، وکلا، شعرا، صلحا، پست‌مدرن‌ها، رئیس‌جمهور‌های آمریکا، طرفداران حقوق بشر و و و و نیز صادق است. تنها موجوداتی که از این حکم استثنا می‌کنم، دایناسورها هستند؛ آخرین گونه بی‌ریا و دوست‌داشتنی که بر کره زمین زیست؛ موجوداتی که باطنشان از ظاهرشان می‌بارد. چقدر دوست دارم خودم را روی یک براکیوسوروس بیندازم و به ساق پای او بچسبم و او را، تا جایی که مختصات هندسی اجازه می‌دهد، در آغوش بگیرم!

آن فروشنده ذوابعاد هم جزو همان آمار بود. نه، دروغ نگفت. حرفش درست بود. اگر زباله هم بود، قیمتش بیش از آن مقدار بود. اما آن‌چه به من فروخت از زباله هم بدتر بود؛ اگرچه یکی از کمبودهای زندگی‌ام را برطرف کرد. شاعری گفته: «و اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.» حالا دیگر زندگی‌ام چیزی کم نداشت؛ چون برای زندگی‌ام پنج تومن کرم خریده بودم، همراه با کمی دانه‌های پوسیده. به هر حال، فردا صبح همه آنها را روی پشت‌بام بساط کردم و دستم را رو به کفترهای چاهی که در آسمان خرچرخ می‌زدند، سیخ گرفتم و گفتم: «بفرمائید ببلعید! مهمون من!» خوشبختانه در کمتر از دو روز نه از کرم نشان ماند و نه از دانه‌ها. تا پایان تعطیلات هم مهمان دیگری نداشتم.



علی‌رغم نثر پیچیده و گنگ و دشوار، تقریبا همگان محتوای پیشگفتار "پدیدارشناسی روح" را ستوده‌اند، حتی فیلسوفان بزرگ و منتقدان هگل. برای مثال هایدگر آن را "پیشگفتار اعظم" نامیده است.

ابتدا بند آغازین آن به ترجمه استاد فاضل و فقید، دکتر محمود عبادیان (1307-1392)، نقل می‌شود. سپس آن را بازنویسی می‌کنم. گزینش این ترجمه بدین خاطر است که درستی و دقت آن از دیگر ترجمه‌ها بیشتر است.

 

** ترجمه دکتر عبادیان:

توضیحی دیباچه‌گونه که بنا به سنت معرف یک اثر نوشته باشد، یعنی خاستگاه نویسنده‌اش را باز نماید و همچنین درباره انگیزه‌ها و مناسبتی که مؤلف را معتقد کرده، انتشار اثر خود را با وجود نوشته‌های هم‌موضوع پیشین و همزمان، موجه بداند، در مورد یک نوشته‌ی فلسفی نه‌تنها بیهوده می‌نماید، بلکه با توجه به طبیعت امر حتی نابرازنده و غایت ستیز است. چه، هر اندازه هم گفتن چه و چگون فلسفه در یک پیشگفتار روا باشد، فرضا گزارش تاریخی گرایش و خاستگاه، محتوای عام و نتایج، سرجمع ادعاها و نوید دهی‌هایی که اینجا و آنجا در باب حقیقت از آن سخن می‌رود نمی‌تواند درخور شیوه‌ای باشد که حقیقت فلسفی در آن بازنمود شدنی است. وانگهی از آنجا که فلسفه ماهیتا در عنصر کلیت وجود دارد که شامل خاص می‌شود، لذا در آن بیش از دیگر علوم می‌تواند شبهه دست دهد که گویا در غایت و یا در نتایج است که خود امر و حتی ذات کامل اثر بیان گردیده که فرآیند اجرایش نسبت به آن در واقع عمده  نمی‌باشد.

 

** بازنویسی من:

بنا به سنت، پیشگفتار معرف اثر است و خاستگاه نویسنده را توضیح می‌دهد. همچنین درباره انگیزه‌های نویسنده و مناسبت اثر نیز هست؛ انگیزه‌ها و مناسبتی که باعث شده، با وجود آثار مشابه، نویسنده انتشار اثر خود را موجه بداند. اما این مطلب درباره یک اثر فلسفی هم بی‌فایده است و هم با توجه به سرشت "امر" نامناسب و در تضاد با غایت آن است. درست است که در یک پیشگفتار چه گفتن و چگونه گفتن درباره فلسفه تا حدی قابل قبول است، اما گزارش تاریخی گرایش و خاستگاه، محتوای عام و نتایج، مجموع ادعاها و وعده‌های گفته‌شده درباره حقیقت، مناسب شیوه‌ای نیست که حقیقت فلسفی در آن بیان می‌شود.

دیگر آن‌که در فلسفه بیش از سایر علوم این تصور اشتباه پیش می‌آید که ظاهرا در غایت یا نتایج است که خود "امر" و حتی ذات کامل اثر بیان می‌شود. از این روی، فرآیند رسیدن به آن مهم و اساسی نیست. دلیل این تصور آن است که فلسفه ذاتا کلیتی است که شامل خاص هم می‌شود.



صحنه تأثیرگذاری بود. فقط موسیقی پایان فیلم "خوب، بد، زشت" را کم داشت که واقعا شایسته آن لحظه بود. واقعا آن سه نفر در این شخص به سنتز رسیده بودند. کثرت در وحدت. اما همان سکوت هم بر هیبت ماجرا می‌افزود. خصوصا که عصان به سمت‌مان آمد. صدای گروهبان سکوت را شکست:

«بچه‌ها، جناب سروان افسر میدون تیر هستن. افسر میدون تیر همه‌کاره اینجاست؛ یعنی بالاترین مقام نظامی در اینجا. حتی فرمانده پادگان هم در این‌جا باید مطیع ایشون باشه. حالا همگی برپا.»

با ساعدش گروهبان را هل داد به‌طوری که تعادلش به هم خورد.

«تو یکی خفه‌شو! شما بزمجه‌ها هم بتمرگید سر جاتون!»

بعد گلویی صاف کرد و خطابه‌ای آغاز کرد که آن را با ترجمه فرهنگی نقل به مضمون می‌کنم:

«ای کودکان آن‌کاره! به هوش باشید و به آن‌چه می‌گویم خوب گوش فرادهید و مپندارید که می‌توانید از این‌جا پوکه‌ای با خود به همراه ببرید، که اگر چنین کنید به ازای هر پوکه‌ای که بید، ده عدد از کف پایتان بیرون خواهم کشید. ای جوانان بیهوده! اگر آن‌چه را می‌گویم درست به جای آورید، من را خاموش‌ترین خود در میان خویش خواهید دید و اگر سخنان مرا جدی نگیرید به خدایان سوگند.»

در این‌جا چند سرفه عمیق کرد که همراه با آن سینه‌اش خس‌خس کرد. بعد از این‌که صدایش را صاف کرد، ادامه داد:

«به خدایان سوگند، ای استخوان‌های فرسوده! که اگر چموشی کنید، هیچ باک ندارم از این‌که بدترین کسی باشم که در زندگی‌تان ملاقات خواهید کرد.»

با تمام شدن آن خطابه من و فرزان دست‌هایمان را دور همدیگر حلقه کردیم و کله‌هایمان مثل دو اتم هیدروژن به هم چسبیدند، با لرزش تمام اعضای بدن در حد و حدود ذرات زیراتمی.

ژ3 را از دست گروهبان کشید و از او پرسید:

«بشون گفتی چی‌کار باید بکنن؟»

«بله قربان گفتم و می‌خواستم درباره.»

«گفتی چطور قلق‌گیری کنن؟»

«نه ولی داشتم.»

«هیچ کاری نمی‌کنی. فقط زر می‌زنی.»

«نه باور کنید.»

«بسه جوجه این‌قد قد‌قد نکن!»

«چشم قربان!»

رو به ما کرد و گفت که با سه تیر اول نشانه‌روی اسلحه را قلق‌گیری کنیم تا ده تیر بعدی را بهتر به هدف بزنیم. همچنین گفت که وقتی کنار تیرانداز دراز کشیده‌ایم، کلاه را کجای سمت راست اسلحه بگیریم تا پوکه‌ها درون کلاه پرتاب شوند. بعد هم قرار شد خودش این‌ها را به صورت عملی به ما نشان دهد؛ یعنی هم تیراندازی کند و هم با کلاه خودش پوکه‌ها را بگیرد.

«اون مقوای سفید رو می‌بینید که روی کوه افتاده؟ با تیراندازی به سمت اون قلق‌گیری می‌کنم.»

من واقعا آن را درست نمی‌دیدم؛ زیرا از آن فاصله به قدری کوچک بود که برای دیدنش باید یک جفت میکروسکوپ می‌چسباندم به صورتم. و البته آن کاغذ برای من مهم هم نبود. فقط به جناب سروان خیره شده بودم و می‌خواستم تیراندازی او را ببینم. کسی که به گروهبان که برای ما حکم شیر ژیان و غران بود بگوید جوجه قدقدو، باید آدم معرکه‌ای باشد. کم‌کم داشت از او خوشم می‌آمد و به هیجان می‌آمدم. من کلا آدم جوگیری هستم؛ منفعل در برابر تمام امور نامتعارف و نامعقول.

جناب سروان اسلحه را در صفر ثانیه مسلح کرد. بعد کلاه حصیری‌اش را از سر برداشت که مثل طاس حمام صاف و سفید و درخشان بود. چند تار مو هم در اطراف سرش مثل حاشیه‌های قالی آویزان بود.

ژ3 را با دست چپش بلند کرد. قنداقش را هم به شانه خود تکیه نداد. با کشیده شدن دست چپش آستینش تا آرنج عقب‌نشینی کرد و عضلات ساعدش نمایان شد. عضلات که نه، سنگ‌های کوه بود که زیر پوست او تزریق کرده بودند و ساعدش شده بود شبیه یک کله‌قند بزرگ.  با همان حالت سه بار شلیک کرد بدون این‌که ژ3 حتی تکان بخورد. آن مقوا هم پرپر شد. اما آن تیرها قبل از این‌که به کاغذ بخورند به آگاهی من خورده بود. سرم بی‌حس شده بود و فکم را در کف دست‌هایم گرفته بودم و چشمانم میان او و آن کاغذ مردد بود؛ متحیر میان قدرت و مهارت تیراندازی‌اش. انگار چنگالی را به دست گرفته باشد. من نمی‌توانم حتی یک خلال دندان را هم بی‌حرکت نگه دارم.

دیگران هم حس‌وحالی شبیه به من داشتند و مثل من خاموش و مبهوت. ولی یک سرباز با لحنی برای مسخره کردن سکوت را شکست:

«پس چرا نرفتی داعش رو بزنی؟»

یک‌باره به سمت ما برگشت. چشمانش را از گوشه‌ها تنگ کرد و با نگاهش جمعیت ما را کنار می‌زد تا آن شخص را به چنگ آورد. ظاهرا او را نیافت. قنداق ژ3 را به زمین کوبید و پوکه‌ها را در هوا پرت کرد و چهره‌اش منقبض شد و از بینی نفس نفس می‌زد و عاقبت مثل اژدها غرید:

«منو بردن و نرفتم؟ هزار بار گفتم منو ببرید، اما گفتن تو مشکل داری. من مشکل دارم؟! جوونای بیست‌ساله بی‌تجربه رو میفرستید کشته بشن مشکل ندارن، من مشکل دارم؟ بشون گفتم بذارید برم اون مگس‌های نجس، اون نجاست‌های متعفن رو پودر کنم. من مشکل دارم؟ باشه منو تنهایی بفرستید. به من یک خشاب بدید تا یک گروهان کشته به شما تحویل بدم. با هر گلوله ده نفرو می‌کشم. شما فقط کیسه زباله بیارید و پشت سرم بیایید گوشت مرده جمع کنید.»

دست‌هایش را مشت کرده بود و سرخ شده بود و زور می‌زد و درددل می‌کرد و رگ‌ها و عضلات دست‌هایش داشت منفجر می‌شد و پوستش را می‌درید.

به‌نظرم باید روزی دو تروریست را جلوی او بیندازند تا تکه‌پاره‌شان کند، وگرنه ممکن است کسانی همچون من و فرزان به خطر بیفتیم. من‌ که کافیست برایم چشم غره برود تا مستقیم تبدیل بشوم به یک تکه چوب خشک. اتفاقی که قرار بود یکی دو ساعت بعد رخ بدهد. البته من نمی‌توانستم پیش‌بینی درستی از واکنشم داشته باشم. و اصلا چگونه می‌توان این را دانست؟ خرد ما میان‌مایه است؛ زیرا محصول شرایط عادی زندگی‌ست. کافیست با ترس، خشم، شهوت، شادی، ناامیدی از حالت عادی خارج شویم تا همه مغزمان تبخیر شود و جنون سراپای ما را فرا بگیرد و معلوم شود که ما در همسایگی جنون به‌سر می‌بریم.


ادامه دارد.



«سرکار ما خیلی تشنه هستیم؛ من و فرزان.»

«یه ذره تحمل کنید! اونجا تانکر هست که به اندازه یه گله شتر آب داره.»

«گرسنه هم هستیم؛ من و فرزان.»

«بعدازظهر که برسیم پادگان ناهارتون آماده‌س.»

«تا برگردیم پادگان می‌میریم؛ من و.»

«تو و فرزان زهرمار بخورید و بمیرید! و به درک که می‌میرید! به جهنم که می‌میرید! من خیلی خوشحال می‌شم که مرده شما رو به پادگان برگردونم، اما متأسفانه به بوفه‌دار گفتیم با وانت یه مشت زهرمار ببره میدون تیر تا شماها بلمبید؛ تو و فرزان.»

پیش خودم حساب کردم و معادله‌ای ساختم: آب فراوان. بوفه. زهرمار. شرایط آرمانی برای یک عیش عمیق.

«اطلاع دارید که پفک هم داره؟»

«شاید. نمی‌دونم. هر آشغالی تو بوفه می‌خورید، اونجا هم میاره لابد. این چه سؤالیه وسط کوه و بیابون؟»

دو دقیقه بعد من در رأس مقدم صف بودم که به سمت میدان تیر یورتمه می‌رفتم در حالی‌که مچ فرزان را گرفته بودم و او را به دنبال خودم می‌کشیدم: «بدو فرزان، بدو!»


وقتی رسیدم هیچ‌کس آن‌جا نبود به‌جز چند سگ ولگرد. به محض این‌که چشمشان به ما افتاد غیب شدند. سربازها را خوب می‌شناختند. جانوران اگر اندک خردی داشته باشند، باید از دو دسته انسان حداکثر فاصله را رعایت کنند: کودکان و سربازان. این دو صنف، به دلیل دوری از هنجارهای اجتماعی مدرن، سرشت انسانی اصلی‌شان صحیح و سالم مانده است. به عبارت دیگر، کاملا وحشی هستند. یک گنجشک به دست کودکی معصوم بدهید تا فطرت اصیل انسان را به شما نشان دهد.

کل محوطه وسیع و خالی را سرچ کردم و تانکر آب را دیدم. من و فرزان به سوی آن دویدیم و دل و روده‌ها را به آب بستیم. بعد هم کلاه‌هایمان را پر از آب کردیم و روی سرمان گذاشتیم. ده بار این کار را کردیم. آبشاری از سر ما تا مچ پاهای‌مان جاری شد در حالی که همراه با آب، بلاهت نیز از سر و روی ما می‌بارید. سربازی لذت‌های خاص خودش را دارد؛ لذت‌هایی که ریشه در رنج‌ها و نکبت‌های زیسته‌ای دارند که نه در بیرون تجربه می‌شوند و نه از بیرون معنایی دارند.

بوفه را هم یافتم. فروشنده گفت خوردن و حتی خریدن پفک قدغن است مگر بعد از تیراندازی. دیگر کاری نداشتیم جز این‌که منتظر باشیم تا بقیه هم برسند. گروهبان همه ما در گوشه‌ای نزدیک یک اتاقک کوتاه و کوچک جمع کرد که با چند بلوک سیمانی درست شده بود. در نداشت و داخل آن تاریک بود و چیزی معلوم نبود. روی زمین نشستیم و توضیحات گروهبان درباره تفنگ ژ3 شروع شد. ما هم گوش نمی‌کردیم؛ زیرا قبلا در کلاس‌های اسلحه‌شناسی همین حرف‌ها را به ما گفته بودند که همان زمان هم گوش نمی‌کردیم. کدام انسان به کدام حرفی گوش کرده که ما چنین کنیم؟ انسان جانوری است که حرف گوش نمی‌کند، فقط حرف خودش را می‌زند و تنها حرف زور سرش می‌شود؛ زور کسی، چیزی، واقعه‌ای، مصیبتی، بلایی.


گروهبان تئوری‌ها را تمام کرد و دست به اسلحه برد تا عملی نشان‌مان دهد. سه فشنگ جنگی در خشاب گذاشت و خشاب را در ته اسلحه نهاد. گلنگدن سفت آن را کشید و در شکاف مخصوص قرار داد. دوباره توضیحات را از سر گرفت؛ این‌که باید قنداق آن را محکم به شانه بچسبانیم تا لگد محکم آن والاحضرت به دهان ما آسیب نرساند. بعد با کف دست محکم به زبانه گلنگدن کوبید و مثل برق رها شد. تیر در جان لوله فرو رفت و ژ3 مسلح شد. تو بگو اژدهای خفته بیدار شد. رنگ از روی گروهبان پرید. پای راستش را عقب گذاشت تا تکیه‌گاه بدنش باشد. دودستی تفنگ را محکم گرفته بود و به سمت کوه نشانه رفته بود. چند ثانیه مکث. سکوت. و نفس‌ها شنیده می‌شد. گروهبان، اما نفسش را گرفته بود تا دم‌وبازدم و حرکات سینه، نشانه‌گیری را منحرف نکند. همه نگاه‌ها قفل شده روی اسلحه. عاقبت شلیک. سه بار شلیک پیاپی.

تمام خاک‌های اطراف گروهبان از روی زمین به هوا برخاست. چه اسلحه ترسناکی! چه قدرت مرگ‌باری! چه صدای عجیبی: «قیژژژ. قیژژژ.قیژژژ» بعدها که با کلاشینکف تیراندازی کردیم، صدای آن هم در گوشم حک شد: «کَو. کَو. کَو» این در حالت تک‌تیر. اما وقتی به صورت رگباری شلیک کند، حرف آخر آن کم‌رنگ می‌شود. در لحظه تیراندازی اسلحه زبان باز می‌کند. دهانه لوله هر اسلحه دهانی می‌شود که زبانی در آن به حرف می‌آید. با توجه به کارکرد این دو نوع اسلحه، احتمالا کلاشینکف فقط فحش رکیک می‌دهد و ژ3 تهدید به مرگ می‌کند. این آلمانی‌های ایده‌آلیست چه واقعیت‌های هولناکی می‌سازند!


ناگهان سایه‌ای از در کلبه روی زمین خزید و پهن شد. همه سرها به سمت چپ چرخید، اما خورشید چشمان ما را می‌زد و خوب نمی‌دیدیم. سایه دقیقا شبیه به سایه یک کابوی بود. کلاهی لبه پهن بر سر داشت. چند قدم به جلو برداشت و از سایه بیرون آمد و مقابل ما ایستاد. مقابل ما نصفه سیگاری روی زمین پرتاب شد. بعد از آن زیر یک توده آب دهان غرق شد و فوری پنجه پوتین وارد کادر صحنه شد و هر دو را زیر گرفت و دفن کرد.

چوبی دراز در دست داشت که آن را مثل عصا عمودی گرفته بود. نیم‌متر از او بلندتر بود. نگاهم از پایین به نوک چوب آویخت و آرام آرام از آن بالا رفت تا او را خوب تماشا کنم. بندهای پویتن کاملا باز بود و زبانه آن مثل زبان سگ آویزان بود. شلوارش خاکی و گردآلود بود اما محکم بسته شده بود. دکمه‌های پیراهن باز بود و زیرپیراهنی زنگ زده بود و سرشار از سوراخ‌های کوچک و بزرگ بود. اگر آن‌چه را از سوراخ‌ها بیرون زده بود، به عنوان بته در نظر بگیریم، یقه او بیشه‌زاری تمام‌عیار بود. هشت ستاره روی شانه‌هایش داشت که با توجه به چین و چروک پیراهن به یک صورت‌فلکی می‌مانست. سیب گلویش بالا و پایین می‌رفت. پوست صورت، کهنه و آفتاب‌سوخته و چروکیده، به رنگ چهره بزرگان قبائل سرخ‌پوستی بود. می‌شد او را شبح ایستاده در سایه نامید. دهانش می‌جنبید و دندان‌های زردش یکی در میان افتاده بود و لثه‌اش شده بود شبیه به یک شن‌کش. چشم‌های تنگ و باریکش را به ما دوخت و مو بر تنمان سیخ شد. فرزان بازویم را محکم گرفت. زیر لب مادرش را صدا می‌زد و من سه لیتر آب دهان قورت دادم. صدای ژ3 هیولا را بیدار کرده بود. 

 

ادامه دارد.


تنظیمات


می‌گویند گدایی که چهل سال گدایی کرده باشد، شب جمعه را به‌خوبی می‌شناسد. اگرچه کتاب و شب جمعه از دو مقوله کاملا متفاوت هستند، اما حال‌وروز کتاب‌خوانی با گدایی فرق چندانی ندارد.

خوره‌ی کتابی مثل او که من نامش را شهاب می‌گذارم نیز بعد از یک عمر فلاکت، کتاب خوب را خوب می‌شناسد. اما "وجدان زنو" کار را ساده کرده. شهاب برای شناخت یک کتاب بخشی را از نظر می‌گذراند، اما با خواندن اولین صفحه این رمان مبهوت شد. مثل روز روشن بود که شاهکاری عظیم و بی‌نظیر در دستانش گرفته است. این کتاب مثل هیچ کتابی نبود و لذا مواجهه او با آن نیز بی‌سابقه بود. کتاب به‌قدری خوب بود که حتی دلش نمی‌آمد آن را شروع کند. خواندن آن را مرتب به تعویق می‌انداخت . هر چه دیرتر بهتر. آخر به این فکر می‌کرد که پس از آن چه کند و چه بخواند. پاسخی که همان موقع در ناخودآگاه او می‌خلید این بود: هیچ. دقیقا هیچ.

شهاب روز اول کتاب را مرتب به دست می‌گرفت و زمین می‌گذاشت. باز و بسته می‌کرد. دو سه صفحه می‌خواند و دوباره می‌بست و باز از اول شروع می‌کرد. دور کتاب می‌چرخید و افکارش در اطراف آن شکل می‌گرفت.

ابتدا که می‌خواست آن را بخرد به این فکر می‌کرد که آیا بهتر نیست به جای این رمان گران، چند رمان ارزان بخرد؟ حالا در دل می‌گوید نه بهتر نیست. گران است؟ خب به‌درک! این پول بی‌ارزشی که روزبه‌روز بی‌ارزش‌تر می‌شود، همان بهتر که برای این نوع کتاب‌ها بر باد رود. گران است؟ باشد چه اشکالی دارد؟ هزینه کردن برای چنین کتاب‌هایی در واقع سرمایه‌گذاری است. منظور پیامدهایش در دیگر حوزه‌های زندگی نیست، اگرچه آن هم درست است. مقصود این است که هزینه کردن برای این نوع کتاب‌ها باعث می‌شود که بعد از آن، انسان از بسیاری کتاب‌ها بی‌نیاز شود.

اصلا علت خریدن آن رمان‌های متوسط این است که آدم رمان ممتاز نمی‌خواند. اگر کسی رمان‌هایی در این سطح عالی بخواند، هیچ‌گاه به سوی آن نوشته‌ها دست دراز نمی‌کند. خیلی خیلی بهتر است که به‌جای خواندن صد رمان معمولی، این اثر ممتاز صدبار خوانده شود. شهاب نیز همین‌که آن را تمام کرد، دور دوم را شروع کرد. احتمالا سومین بازخوانی متوالی هم در راه باشد. چرا؟

در ابتدا گفتم که اولین صفحه رمان شهاب را مبهوت کرد، اما باید اضافه کنم که هر صفحه آن به همان اندازه برای او جذاب بود. او کتاب‌های خوب را یک‌جرعه سر می‌کشد، اما این یکی را قطره قطره می‌نوشد. نمی‌خواهد حتی یک جمله، یک کلمه، آن را از دست بدهد.

خب این رمان درباره چیست؟ اگر بخواهیم در یک کلمه پاسخ دهیم، باید بگوییم: زندگی؛ زندگی متوسط و آدم‌های نادان و بی‌نوایش آن‌گونه که هستند. شش بخش آن هم به این مسائل زندگی می‌پردازد: انتخاب، مرگ، ازدواج، عشق، کار و روانکاوی. همه این‌ها نیز همان‌گونه بررسی می‌شوند که در زندگی واقعی جریان دارند؛ یعنی غیرمستقیم و درهم‌تنیده و در دل رخدادهای ریز و جزیی.

با این کتاب عالی در سبک و ساختار و محتوا و مضمون، شهاب به این نتیجه رسیده کسانی که خوره کتاب هستند، تنها درمانی که برای آنها قابل تصور است، همین است؛ یعنی خواندن شاهکارهایی که آنها را از صدها کتاب دیگر زده کند. او هم تصمیم گرفته کتاب‌هایی بخواند که او را از کتاب‌خوانی افراطی بازدارد.

شهاب این روزها حالی شبیه به سقراط دارد. نقل کرده‌اند که سقراط هر روز در بازار می‌گشت بدون این‌که چیزی بخرد. روزی کسی علت این رفتار را از او پرسید. جواب داد: «می‌روم ببینم که چقدر چیزهایی زیادی وجود دارد که از آنها بی‌نیازم.» حالا شهاب نیز به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و کتاب‌ها را تماشا می‌کند و نمی‌خرد. می‌بیند چقدر کتاب‌های زیادی هست که به آنها احتیاجی ندارد. او قبلا وقتی در خانه بود، فکرش در کتاب‌فروشی‌ها می‌گشت. حالا برعکس، به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و ذهنش در خانه است. از کنار همه کتاب‌ها می‌گذرد با دستانی در جیب و وجدانی آسوده، مثل وجدان زنو. 



این‌طور هم نیست که رابطه من و فرزان محدود به کیک کشمشی و کلوچه روغنی باشد. اساسا دوستی از این چارچوب‌های تنگ مادی درمی‌گذرد و بسط پیدا می‌کند و همه زندگی را دربرمی‌گیرد.

یک شبی که روی تخت‌ها دراز کشیده بودیم و کف‌ دست‌ها را نزدیک غده‌های هیپوتالاموس گذاشته بودیم، آه کشیدم و درددل کردم که ای کاش دیوان حافظ کوچکی داشتم تا همیشه در جیبم می‌گذاشتم و این ایام سخت را با آن سرمی‌کردم. لحنم طوری بود که قصدم این نیست که فرزان چنین چیزی برایم تهیه کند. جواب او هم طوری بود که معلوم نبود که می‌داند منظورم چیست. من هم نشان ندادم که فهمیدم که او فهمیده منظورم چیست و هلّم جرّا. ما آدم‌ها اگر بخواهیم در کنار هم راحت زندگی کنیم باید به همین صورت عمل کنیم. بهترین فلسفه زندگی همین است؛ یعنی به روی خود و دیگران نیاوردن. ما باید تلاش کنیم که در زندگی از امور دیگران و به‌ویژه اطرافیان چیزی نفهمیم. اگر هم فهمیدیم، تلاش کنیم نشان دهیم که چیزی نفهمیده‌ایم.

باری، ابتدای هفته بعد که فرزان از منزل برگشت به من گفت: «چشماتو ببند!» می‌دانستم دوست خوبم به همراه خوردنی‌ها دیوان حافظ هم آورده. چشم‌هایم را بستم و دستم را باز کردم. همین‌که چیزی در آن گذاشت دهانم نیز باز شد. گرومپ! لمسش باعث شد که چشمان بسته‌ام نیم‌ذراع از حدقه بیرون بیاید. دیوان حافظی بود به سنگینی یک وزنه سربی.

بله قطع جیبی بود، اما با جلد نفیس از چرم ماموت و برگ‌های روغنی به ضخامت کاغذدیواری. قابی هم داشت به بزرگی یک کمد دیواری و به همان کلفتی. حتی معنا و محتوایش هم بر این حجم فیزیکی می‌افزود؛ دوزبانه بود. واضح بود که با همه این اعراض، این جسم از جهت عرض و عمق چه ابعادی پیدا می‌کند. همین‌که آن را در جیبم گذاشتم و دو قدم با آن راه رفتم، گروهبانِ پرسه‌زن، که نگاه تیز او مثل رادار می‌چرخید و هر مورد مشکوکی را شناسایی می‌کرد، مشکوک شد و آمد. «ای دل بشارتی دهمت؛ محتسب رسید.»

«آه‌های. چه بسته‌ای تو جیبت گذاشتی؟»

با رندی و مهربانی حافظ‌وار گفتم:

«سرکار عزیز فکر می‌کنید چیه؟ حدس بزنید!»

داد و نعره و فریاد و هوار بود که به آسمان رفت:

«من این‌قدر بی‌کار و بی‌عقل و بی‌عرضه نیستم که بشینم فکر کنم تا حدس بزنم یک سرباز چلغوز چی تو جیبش گذاشته. من دستور می‌دم اینو خوب بفهم من فقط دستور می‌دم و سرباز هم نشونم می‌ده که چی تو جیبش گذاشته.»

حرفش کاملا منطقی بود. پذیرفتم. درآوردم و نشانش دادم. افسوس‌کنان سری جنباند و لبی کج کرد و گفت:

«سربازی جای این چیزاس؟! کاری بش ندارم. خودت چوبشو می‌خوری.»

و خوردم. وقتی آن را درجیبم می‌گذاشتم، انگار که یک بلوک سیمانی در شلوارم جاسازی کردم. عملا نمی‌شد با آن تکان بخورم. هیچ به‌کارم نیامد و برای اولین‌بار حافظ نه‌تنها هستی مرا سبک نکرد، بلکه باری سنگین و گران بر دوشم و در جیبم نهاد.

فرزان هم فهمید چه دسته‌گلی به آب داده است. دو شب بعد باز هم روی تخت دراز کشیده بودیم.

«ببخشید دیگه. واقعا نمی‌خواستم این‌طوری بشه.»

«نه عزیزم. خیلی لطف کردی. خیلی خیلی چیز باارزش و نفیسی گرفتی. اما یه چیز کوچیک و ساده کافی بود.»

«منم دنبال همون بودم، اما نمی‌دونستم این یکی این‌طوریه.»

«چرا؟»

«وقتی می‌خریدمش ندیدمش چطوریه.»

«یعنی چی؟»

«یعنی این‌که اونو اینترنتی خریدم.»

معما حل شد. فرزان مهارت‌های خرید کتاب را بلد نبود. طبق بیان خودش سالی دو سه بار اقدام به خرید می‌کرد که نتیجه آن خرید یک عدد بود. با این حساب هر بار که به خرید می‌رفت نیم کتاب می‌خرید. بحث ما تا پاسی از شب اطراف این موضوع چرخید؛ زیرا به‌شوخی از من خواست که خرید کتاب را از منظر فلسفی برای او توضیح دهم.

بحث به اصل فلسفه کشید و مهندس فرزان فلسفه‌ندان انتقاد می‌کرد که کلی‌های فلسفی چه ربطی به این جزئیات دارد. به او گفتم کلیاتی که فیلسوفانی همچون ارسطو و ابن‌سینا و هگل از آنها حرف می‌زنند، تا خرخره در جزئیات فرورفته‌اند. حرف آنها این است که اگر مواجهه ما با عالم، شناختی باشد، نمی‌توان بدون کلیات چیزی فهمید. در فهم هر امر جزیی پای یک عنصر کلی به میان می‌آید. به همین دلیل کلی و جزئی همیشه باهم قاتی پاتی هستند. کلا امور جهان به‌هم ریخته‌اند و سروسامان دادن به آنها بدمصیبتی است. آخر، تقصیر فیلسوفان چیست که جهان و همه چیز آن این‌قدر قاراشمیش است؟ ثانیا وقتی بخواهیم همین نوع مواجهه معرفتی را با کارهای خودمان داشته باشیم، باز هم آن قصه کلیات تکرار می‌شود. هر کار جزیی که می‌کنیم، مبتنی بر یک قاعده کلی است. خرید کتاب نیز به همین صورت است. حساب و کتاب فلسفی دارد. در این‌باره چیزهایی گفتم که از آنها هیچ سردرنیاورد. فقط ذهن و زبان‌مان درد گرفت. عاقبت مغزمان را روی بالش گذاشتیم و بیهوش شدیم.

آن توضیح را به زبان فلسفی خلاصه می‌کنم:

خرید اینترنتی، خرید ایدئال و موردپسند "سوژه" دکارتی است، اما برای مثال "دازاین" هایدگری و "سوژه بدن‌دار" مرلوپونتی پا به کتاب‌فروشی می‌گذارند.

 

ادامه دارد.



ناشناسی با عنوانی از زبان یونان و تصویری از دودکش کلیسای واتیکان گروهی ساخته و خلق‌الله را فوج فوج به آن دعوت می‌کند. وی هر کس را که به آن پا بگذارد، خفت کرده و او را وادار به آموختن اندیشه‌های یوآخیم فیوره‌ای (1135-1202) می‌کند؛ متألهی فروخفته در اعماق قرون وسطی که تاریخ را نه در گذشته که امری مربوط به آینده می‌داند.

اگر بتوان به سلیقه این شخص در انتخاب فیسلوف مورد علاقه‌اش خرده گرفت، اما نمی‌توان او را به‌خاطر شیوه‌اش ملامت کرد؛ زیرا این شیوه، رویه بیشتر اهل فلسفه برای یادگیری مکتب محبوب خود و یارگیری برای آن است.

او برای اثبات وم فهم نظریات یوآخیم دو سه دلیل را مرتب تکرار می‌کند. اما:

1-این دلایل در حد اام نیست و لذا ضرورت پرداختن به او را اثبات نمی‌کند. چه ضرورتی دارد که برای فهم یکی از صدها نظریه در باب سرشت تاریخ این همه وقت صرف کنیم؟

2-این دلایل عام هستند و همه اهل فلسفه برای تبلیغ فیلسوف خود، آنها را در آستین دارند. به عبارت دیگر دلیل اعم از مدعاست و موارد زیادی را شامل می‌شود و منحصر به آن مورد خاص نیست. بله یوآخیم هم چیزی فهمیده، حرف‌های جالبی زده، نظریات بدیعی ارائه کرده و اثری بر فرهنگ داشته، اما هزاران کس دیگر هم داشته‌اند و بسیاری نیز بیشتر و گسترده‌تر و عمیق‌تر. حتی در باب تاریخ هم چرا به‌جای کالینگ‌وود (1889-1943)، توینبی (1889-1975)، لئوپولد فون رانکه (1795-1886) و. به یوآخیم بچسبیم؟

3-با تأمل و تفکر می‌توان دلایلی برای عدم مطالعه یوآخیم یافت. مسئله این است که کمتر کسی به این جنبه می‌پردازد؛ یعنی کسی وقت و انرژی خود را بر سر این کار نمی‌گذارد که دلایلی برای عدم مطالعه فلان فیلسوف پیدا کند. اگر برای مطالعه یوآخیم دو سه دلیل ذکر می‌کنند، برای نخواندنش هم اگر نه بیست سی، دست‌کم سه چهار دلیل می‌توان پیدا کرد. نیز برای هر کس دیگری. باور کنید!


اقتضای عقلانیت این است که برای انتخاب چیزی باید همه دلایل له و علیه در دسترس را بررسید و سبک و سنگین کرد. هر کدام وزن بیشتری یافت، آن طرف را برگزینیم. آیا یوآخیم یا فلان و بهمان کس از چنین آزمونی موفق بیرون آمده است؟



و این را هم پرسید که چه کسی بهتر از دیگران مسائل دیوید هیوم را پاسخ داد؟ یعنی پرسش‌هایی که به صورت اشکال و شبهه به‌جا ماندند از سوی چه کسانی جواب‌های موفقی گرفتند؟


عرض می‌کنم که هیچ‌کس؛ زیرا هیوم، از نظر خودش، اصلا مسئله و اشکال و شبهه‌ای مطرح نکرده بود که برای آن دنبال پاسخ باشد. آن‌چه فیلسوفان بعدی از هیوم فهمیدند با مقصود خود او اختلاف فاحشی داشت. هیوم شکاکیت خود را مسئله‌ نمی‌دانست و آن را پرسش‌هایی به‌شمار نمی‌آورد که باید پاسخ داده شوند. از نظر او شکاکیت حد غایی شناخت و مرزهای معرفت آدمی است. به باور او از آن پس باید یاد بگیریم که چگونه با همان شکاکیت سازگار شویم و زندگی کنیم. به همین دلیل، پس از آن مباحث، پای هیچ فلسفه نظری دیگری از جنس معرفت‌شناسی را پیش نمی‌کشد، بلکه به اخلاق می‌پردازد؛ اخلاق در عامترین معنایش که چگونگی زیستن باشد.

اما فیلسوفان بعدی عکس این راه را پیمودند؛ همگی به دنبال معرفت‌شناسی تازه‌ای رفتند. هر فیلسوفی که به سراغ هیوم رفت، در نهایت او را در پارادیم جدیدی جای داد و تصویر جدیدی از او ساخت؛ تصویری که نقش‌های اصلی فلسفه خودش را مخدوش نکند. به‌طور کلی، در بیشتر موارد فیلسوفان همدیگر را نه از درون، بلکه از بیرون فهم می‌کنند. هر فیلسوفی، فلسفه‌ی فیلسوف دیگر را ابژه‌ای برای فلسفه‌ورزی خود قرار می‌دهد؛ ابژه‌ای که خود از درون در اصل یک سوبژکتیویته بنیادی است. فیلسوف غالبا دغدغه اعوجاج فلسفه دیگران را ندارد، او فقط به پرورش فلسفه خود می‌اندیشد.

آیا فیلسوفان یکدیگر را بهتر می‌فهمند؟ خیر؛ و اساسا دغدغه فهم بهتر یکدیگر را هم ندارند.



فیلسوفی تماما مدرن و کاملا دین‌دار. او مسیحی بود و اگرچه مذهبش پروتستان بود، اما با پاپ ژان پل دوم هم ملاقات داشت؛ پاپی که خود نیز یک فیلسوف پدیدارشناس بود.

او به‌خاطر همین جنبه دینی‌اش درست شناخته نشده. البته در ایران مشهور است. او را به عنوان یک هرمنوتیسین، اگزیستانسیالیست، پدیدارشناس و منتقد ادبی می‌شناسند. اما این امر فقط یک طرف چهره اوست؛ زیرا او یک الهی‌دان تمام‌عیار هم هست و همه وصف‌های سابقش ذیل الهیاتش قرار می‌گیرند؛ برای مثال، شکل‌گیری هرمنوتیک فلسفی او در ارتباط مستمر با شیوه‌های سنتی تفسیر کتاب مقدس به‌وجود آمد.

البته درباره کتاب مقدس جداگانه هم کتاب نوشته و حتی قائل به نوعی تفکر انجیلی بود و در این زمینه نیز اثر مستقلی نگاشته است. صاحب‌نظران می‌گویند یک پنجم آثارش درباره دین است و خداوند حضوری همیشگی در زبان فلسفی‌اش دارد. هموطنش ژیل دلوز به طعنه درباره او می‌گفت که اگر خدا به همان صورتی که این شخص می‌گوید وجود داشته باشد، همه مسائل فلسفی حل می‌شود و دیگر بحثی باقی نمی‌ماند! گویا بعضی یا شاید بیشتر فیلسوفان دوست دارند به هر قیمتی شده فقط بحث کنند. گویی بحثِ صرف و پرسشِ محض غایت نهایی خردمندی است.

پل ریکور (2005-1913)، که در سطحی ممتاز از فلسفه جای می‌گیرد، نشان داد که الهیات کاملا زنده است و استفاده از آن در حوزه‌های گوناگون، فلسفه را سست نمی‌کند. خود نیز هیچ ابایی از این تأثیرپذیری نداشت. ریکور، در یکی از آثار پایانی عمر، به صراحت نوشت که یکی از نقش‌های اصلی خود را در زندگی این می‌دانست: «مخاطب همیشگی پیام مسیحیت».


 

در کهکشان راه قیفی، طیاره‌ای هست که دانشمندان جهان هنوز نتوانسته‌اند اسم مناسب مسخره‌ای برای آن انتخاب کنند. نامگذاری یکی از فعالیت‌های منحصربه‌فرد انسان‌هاست که عبارت است از برگزیدن یک اسم مسخره برای امور که تا حد ممکن بی‌ربط باشد؛ برای مثال کیهان‌قلی به عنوان برند حلواشکری. این در حالی‌ست که به نظر می‌رسد اسم هر چیزی را باید خودش انتخاب کند و نه انسان‌های ابله. اما انسان‌ها اصرار دارند که در حرف و نامگذاری هم دست از ستمگری نکشند تا دچار ازخودبیگانگی رادیکال نشوند.

باری، در آن طیاره، کشور اجق‌و هست که موجودات سه‌پایی در آن می‌زیند. عجیب است، ولی نظریه گولاخیستی تکامل به‌خوبی از عهده تبیین این واقعیت چِندِش برمی‌آید؛ چراکه طبیعت زنده و زننده را کور و بیشعور می‌داند و لذا نباید از چنان چیز خرفتی انتظار داشته باشیم محصولات دقیق و درخشانی داشته باشد در حد وانت نیسان، سازمان ملل متفرقه یا آن حجم ابلهانه زردرنگ که عبارت است از یک عدد رئیس‌جمهور کشوری در حوالی همان سازمان دورهمی.

آن موجودات سه‌پا کاری ندارند جز آه و ناله و زنجموره، به‌طوری که برای تعریف منطقی می‌توان آنها را حیوان نالان نامید. یکی از شکایات همیشگی آنان در باب اتلاف وقت است. در آنجا هم، زمان به مقدار قابل‌توجهی وجود دارد و آنها کمر به نابودی آن امر کشدار بسته‌اند. از منظر یک اَبَرفلسفه‌ی فوقِ متافیزیکیِ یأجوجیستی، ارزش حقیقی آن موجودات در زمان خاص هر کدام نهفته است، و لذا اگر برای زمان کسی ارزش قائل نباشند، گوئی هستی خود او بی‌ارزش است. به همین دلیل هستی و نیستی آن موجودات علی‌السویه شده و صد البته هیچ فحش فلسفی‌یی رکیک‌تر از این وجود ندارد.

با وجود این، شکایت آن موجودات سخن مجانی است؛ زیرا وقت هر کسی در اختیار خود اوست و هیچ‌کس نمی‌تواند وقتی کسی را تلف کند، مگر اینکه خودش اجازه دهد دیگران وقت او را تلف کنند. اساسا هدر رفتن زمان توسط خود شخص آغاز می‌شود و دیگران به آن دامن می‌زنند. اگر کسی برای وقت خود فکر و برنامه داشته باشد، هیچ‌کس نمی‌تواند وقت او را به هدر دهد. کسی که می‌داند اگر برای خرید پکیج حلواشکری کیهان‌قلی باید به صف مورچگان بپیوندد، پیشاپیش برای آن برنامه‌ای بچیند؛ مثلا می‌تواند در آنجا کتابی بخواند و چیزکی بفهمد.

این نکته مهم است که کتاب یک شیء، وسیله یا انتخاب ساده و محدود نیست، بلکه یک جهان بیکران است که برای هر وضعیتی صدها و شاید هزاران گزینه را پیش روی می‌نهد. لذا هر کسی می‌تواند متناسب با وضعیت درونی و شرایط بیرونی خود انتخاب مناسبی داشته باشد. ولی مشکل مبنایی این است که آن موجودات عجیب با کتاب کاملا بیگانه هستند. شاید هم در آنجا هنوز کتاب اختراع نشده باشد.


 

انگشت شصت و اشاره‌اش را آن‌قدر به هم نزدیک کرد که شکاف باریکی بین آنها ایجاد شد.

«کوچولو. خیلی کوچولو.»

«چه خبرته؟!»

«کتاب باید همین‌قدر باشه.»

«این‌که دیگه کتاب نیست. یه ورق کالباسه!»

«من فقط این‌جور کتاب‌ها رو انتخاب می‌کنم تا زود تمام بشن. تا حالا صدتا از این‌ها رو خوندم.»

 

خواندن کتاب برای او مثل تخمه شکستن بود، هم از جهت کمیت و هم از جهت سرگرمی. اصرار بر خواندن کتاب‌های ساده‌ی یک‌بار مصرف درست نیست. چراکه یکی از اهداف کتاب‌خوانی آن است که انسان ذهن قوی و نیرومندی داشته باشد. این امر با ارتقاء کیفیت کتاب‌خوانی حاصل می‌شود.

کتاب‌خوانی یک امر کیفی است. شدت و ضعف دارد. یک کتاب‌خوان باید تلاش کند در کتاب‌خوانی قوی شود. عضلات ذهنش حجیم شود و مغزش سیکس‌پک درآورد. این امر نیاز به یک برنامه منظم، مستمر و تا حدی طولانی‌مدت دارد. ابزار این برنامه هم خود کتاب‌هاست. کتاب‌خوانی را با کتاب‌خوانی می‌آموزیم. اما چگونه؟

در هر زمینه‌ای که مورد توجه و علاقه شماست، دو سه کتاب خیلی خوب را خیلی خوب بخوانید؛ بارها و بارها. حتی اگر هم این کار ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد. آن‌قدر بخوانید تا در آن کتاب‌ها استاد شوید و بتوانید آنها را برای مثال یک ترم تدریس کنید. اگر اهل فلسفه هستید، دو سه متن اصلی را از فیلسوفان بزرگ با تمام توان ذهنی بخوانید. هیچ اشکالی ندارد که سال‌ها به درازا بکشد. مطمئین باشید ارزشش را دارد. حتی اگر زمینه مورد علاقه‌تان رمان باشد، باز هم فرقی نمی‌کند. دو سه شاهکار را با نهایت دقت مطالعه کنید به حدی که آنها را تدریس کنید.

برای این منظور کتاب را جمله به جمله با دقت بخوانید و این موارد را پیگیری کنید: ربط هر عبارت با موضوع فصل، ارتباط میان فصول، رابطه اجزاء متن با کلیت آن و بالعکس، معنادهی کلیت متن به اجزائش و. . و این ماجرا البته پایانی ندارد؛ زیرا می‌توان بعدها نسبت میان آن کتاب با دیگر کتاب‌ها، با دیگر نظریات، با زمینه تاریخی و بافت اجتماعی را نیز بررسی کرد. همچنین می‌توان نسبت آن کتاب را با وضعیت و شرایط خاص خود در نظر گرفت و چیزها فهمید.

اثر این نحوه متن‌خوانی در خواندن دیگر کتاب‌ها و کتاب‌های دیگر زمینه‌ها نیز بسیار مفید است. یعنی اگر کسی یک متن فلسفی را به آن صورت بخواند، با ذهن نیرومندی که پیدا می‌کند می‌تواند یک رمان را بهتر بخواند، و بالعکس. حتی در دیگر ساحت‌ها نیز به‌کار می‌آید. برای مثال خواندن یک رمان خوب با آن کیفیت بالا باعث می‌شود که خواننده، یک فیلم خوب را بهتر ببیند و دقیقتر نقد و بررسی کند.

ممکن است کسی بپرسد این کار چه سودی دارد؟ عرض کنم که فایده‌اش به‌قدری بزرگ و زیاد است که در این‌جا نمی‌توان حق مطلب را ادا کرد. خودتان تجربه کنید و اثرات درخشان آن را ببینید. سود این کار در همه عرصه‌های زندگی ظاهر می‌شود. برای مثال چه سودی دارد که شخصی عضلات خود را بزرگ و قوی سازد؟ طبیعی است که چنین کسی با چنان قدرتی در هر کاری بهتر عمل می‌کند؛ از خرید میوه و هندوانه گرفته تا اسباب‌کشی منزل. ذهن قوی نیز در همه عرصه‌های زندگی به‌کار می‌آید؛ دوستی، شغل، تربیت کودک، تفریح، روابط انسانی، ازدواج، انتخابات، سفر، خرید و فروش و . .


 

در یادداشت قبلی به کتاب "بائودولینو" اشاره کردم. پس بگذارید حالا ماجرایی را برای شما نقل کنم درباره یکی دیگر از رمان‌های امبرتو اکو؛ "گورستان پراگ".

من از خیلی قبل‌ترها می‌دانستم که بالاخره روزی باید حتما "گورستان پراگ" را بخوانم. بارها در کتاب‌فروشی‌های مختلف جلوی چشمم آمد، اما در خریدنش دست‌دست می‌کردم. در نهایت هم چوبش را خوردم.

شبی بی‌خوابی عجیبی به سرم زد و یک‌باره به‌طرز فجیعی هوس کردم آن را بخوانم. حالا نصف شب از کدام قبرستانی "گورستان پراگ" پیدا کنم؟! دست به دامن وای‌فای و امواج اینترنت شدم و اعتراف می‌کنم در وبلاگ‌ها و سایت‌های زیرزمینی به دنبال نسخه‌های غیرمجاز آن گشتم. اما هیچ احد‌الناسی آن را اسکن نکرده بود. تنها چیزی که نصیبم شد، چند مقاله و یادداشت در تعریف و تمجید آن بود. سه چهار مورد را خواندم و دردم بیشتر شد. سری هم به سایت گودریدز زدم و از سر بیکاری خوانندگان اجنبی را برّوبرّ نگاه کردم. یکی از آنها پنج ستاره امتیاز داده بود و در نوشته‌اش کلی خط و نشان گذاشته بود که نشان می‌داد خیلی خوشش آمده. کنجکاو شدم بدانم چه گفته. متن‌اش را در گوگل ترانسلیت انداختم و خروجی گرفتم:

«من آمد خوب قصه دوتا: 1- علم گرفت از حقیقت و بی حقیقت که آن هست ابهام.»

بله، نوعی هایکوی پست‌مدرن کافی‌شاپی. سایت گوگل یک کف دست صفحه صاف و سفید هم ما را از جهت واژگانی تحریم کرده است. یادش به‌خیر! قبل از این سال‌های نه چندان دور ما دچار تهاجم فرهنگی بودیم، اما حالا تحریم فرهنگی شده‌ایم. آن زمان محصولات فرهنگی غرب مثل تگرگ بر سرمان می‌بارید، و ما احساس تمدن می‌کردیم. الان دو کلمه حسابی هم نم پس نمی‌دهند. «چه خبرتونه بابا»! این هم از گردش چرخ روزگار. حقیقتا دنیا گرد است. گردِ گرد هم که نه. دانشمندان جغرافیا می‌گویند بیضوی است. بله، اما نه خیلی.

به هر حال، صبح که شد خوابم برد و بعدازظهر هم گرفتار بودم و دو روز خماری کشیدم تا عاقبت آن را خریدم و مستقیما زیر پوست تزریق کردم تا آرام شدم.

غرض از نقل حکایت این است که اگر کسی با کتاب خوبی آشنا شد و به این نتیجه رسید که عاقبت آن را خواهد خواند، باید در اولین فرصت آن را تهیه کند و در کتاب‌خانه‌اش بگذارد. به دو دلیل: اولا که بنا نیست آن کتاب ارزان‌تر شود و مثل روز روشن است که در چاپ‌های بعدی با درصد قابل توجهی گران‌تر خواهد شد. ثانیا معلوم نیست شخص دقیقا کِی ویار آن کتاب را خواهد گرفت. کسی که می‌داند دِماغش درد خواهد گرفت یا دَماغش چکه خواهد کرد، قطعا همیشه یخچال‌اش را تا خرخره با استامینوفن و آنتی‌هیستامین پر می‌کند. منطقی است؛ زیرا معلوم نیست آن ناخوشی دقیقا چه زمانی بر کله‌ی مبارک نازل می‌شود. حکایت کتاب‌ها نیز به همین صورت است. انسان یک‌باره با همه وجود احساس می‌کند که فلان کتاب را باید همین حالا بخواند. بعد مغزش شروع می‌کند به خارش و به‌تدریج هر چه بیشتر به آن فکر کند، بیشتر می‌خارد؛ دقیقا مثل خاریدن جای نیش پشه. کتاب خوب دست از سر آدم برنمی‌دارد.

این را از سر تجربه می‌گویم. تا حالا دو سه بار سرم آمده و همین مقدار دلیل موجهی است که این نکته را خاطرنشان کنم. بار دوم نیز همین نوع خارش درباره "گفتارها"ی ماکیاولی سرم آمد. بار سومی هم بود که الان به‌یاد نمی‌آورم درباره کدام کتاب بود.    


 

می‌دانم کتاب‌‌خوان‌های حرفه‌ای با خواندن سه صفحه اول رمان بائودولینو دهان‌شان آب می‌افتد. حق دارند. علاوه بر این، حالا می‌خواهم بیشتر بدجنسی کنم و دل‌شان را هم آب کنم.

قیمت چاپ فعلی این کتاب 672 صفحه‌ای با ترجمه عالی رضا علیزاده 89500 تومان است. ولی چاپ قدیم آن را در یک کتاب‌فروشی شهرستانی دیدم. 29500 تومان. من به این قیمت البته قانع نشدم و آن را نشان کردم. چند روز بعد در هفته طرح تابستانه خرید کتاب با 15درصد تخفیف به قیمت 25075 تومان خریدم؛ همراه با یک عالمه گردوخاک مامانی. انگار که از زیرزمین یک صومعه قرون‌وسطایی بیرون آمده باشد. فروشنده هم با خوشحالی خیلی تشکر کرد که او را از شر این کتاب اجق‌وجق خلاص کرده‌ام؛ زیرا:

«از تابسّونه 92 وختی این کتاب‌فروشی راه افتاد، این کتاب این‌جاس. لاکردار حتی یه نفرم بش دس نزده.»

«شما خودتون نخوندینش؟»

«من؟ چراااا.» و الف را حسابی کشید «چن‌بار بازش کردم و نیگا انداختم. ولی خب راستیّتش خوشم نیومد. یعنی حالیم نشد چی میخات بگه.»

«بله این کتاب یه مقدار خاصه.»

سری به علامت تأیید تکان داد و یک کیسه پلاستیکی به طرفم گرفت. تشکر کردم و گفتم لازم نیست و کتاب را در کیفم گذاشتم. داشتم زیپ کیف را می‌بستم که انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:

«راسّی، اصن موضوعش چی هس؟»

توضیحاتی دادم.

«آه‌ها. پس بدک نیس.»

بعد انگار که دوباره به‌یاد چیزی افتاده باشد، با سوءظن پرسید:

«صب کن، ببینم! شما که نخوندیش، از کجا میدونی خوبه؟ ها؟!»

چه سوال خوبی! کمی فکر کردم و گفتم:

«شما اهل فوتبال هستید؟»

بدون این‌که برگردد، دست راستش را دوبار به دیوار پشت سرش کوبید و گفت:

«مگه پوسترو نمی‌بینی؟ خرابه بارسام.»

«خب فرض کن امشب بارسلونا و منچستر یونانتد بازی مهمی دارن؛ مثلا فینال جام جهانی دنیا. این بازی که قبلا انجام نشده، اما شما میدونی بازی خوبیه. مگه نه؟»

خندید:

«گرفتم.»

و انگشتان هر دو دستش را مثل پنجه‌های عقاب باز کرد و روبه‌روی هم گرفت؛ انگار که یک خربزه مشهدی کوچک را گرفته باشد. بعد یک‌باره آن خربزه را سریع به سمتم چرخاند:

«یعنی تو فضاش هسّی.»

«احسنت!»

و راه افتادم.

«حالا این مثّه بارسا هست یا منچستر؟ شبیه کدومه؟»

بدون این‌که برگردم با صدای بلند گفتم:

«بولونیا.»

«چی؟ »

«بولونیا.»

و در را کشیدم.



کتاب‌خانه خوبی داشت. چوبی و کاهی‌رنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتاب‌های رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آن‌جایی‌که عمق کتاب‌خانه زیاد بود، جلوی کتاب‌ها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوس‌های مثلثی، اسطوره‌های سِلتی، قاب عکس‌های سیاه‌وسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسی‌های اعلا و غیرخوانا، کوه آتش‌فشان، نقاشی‌های درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمی‌شد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیهه‌کش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمه‌ی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: «قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟

بدبختی اعظم دسترسی به خود کتاب‌ها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسباب‌کشی کامل انجام می‌دادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دست‌هایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یک‌باره، در گوشه‌ی سمت چپِ پایین‌ترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.

راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بی‌محابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این می‌ماند که جلوی آقایِ خب، جلوی خانم‌ها را که نمی‌شود گرفت آقایِ فرهیخته‌ای را در خیابان بگیرم و بی‌مقدمه به او بگویم: «شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.

با دستی صاف و کشیده، مثل جیب‌برها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. «اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریک‌خانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبت‌های طولانی «مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذاب‌ترین قسمت ماجرا بود:

«. اشخاصِ تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی ‌متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرض‌اندﺍم بکنن، جامعه‌یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته ، احمقِ بی‌شرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی و پست و متملق نباشه میگن: «قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.

میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده.».



یکی از مومات خوب خواندن، بازخوانی است. کتاب خوب را باید چندبار خواند. البته بایدی در کار نیست. کتاب خوب به‌گونه‌ای است که نمی‌توان آن را کنار گذاشت. آیا کسی که ترانه‌ای را دوست دارد، آن را یک‌بار گوش می‌دهد و سپس فراموش می‌کند؟ کتاب خوب نیز به همین صورت دلنشین است. کتاب خوب دست از سر خواننده برنمی‌دارد.

یک کتاب خوب را نمی‌توان یا نباید فقط یک‌بار مطالعه کرد. آن را باید بارها بازخوانی کرد، اما چندبار؟ حداقل دوبار و به دو قصد: 1-لذت 2-معرفت. کیف کردن و مطالبی یاد گرفتن. البته این دو کاملا جدای از هم نیستند و در نهایت به هم گره می‌خورند. چطور؟ این‌طور:

مطالعه کتابی با هدف لذت بردن از آن، چیزهای متفاوتی را به انسان می‌آموزاند. این‌که بدون هیچ طرح و مسئله‌ای کتاب را باز کنیم و خود را به جریان دلچسب آن بسپاریم تا لذت ببریم، باعث می‌شود مفاهیمی در ذهنمان شکل بگیرد که در حالت دیگر از آنها خبری نیست. در مقابل، مطالعه کتاب به قصد آموختن مطالب جدید، لذت خاص خودش را دارد؛ لذت از معانی خوبی که خوراک خوشایند عقل است. این مطلب درباره همه انواع کتاب‌های خوب صادق است؛ چه رمان و چه یک اثر فلسفی. آیا نمی‌توان از خواندن چنین چیزی هم آموخت و هم لذت برد؟


«پیروان امروزِ بنتام، همچون ژان ژاک روسوی تقریبا معاصر او، اعتراف می‌کنند که پیشرفت ممکن است باعث افزایش شادمانی نشود، بلکه حتی می‌تواند از سه راه عملا آن را تضعیف کند. نخست آن‌که پیشرفت مبتنی بر عواملی است، مانند رقابت‌جویی، که خود عامل نیتی‌اند. دوم آن‌که پیشرفت، امیالی همچون زیاده‌خواهی را برمی‌انگیزد. و همین امیال اسباب نیتی‌اند. سوم آن‌که پیشرفت انتظاراتی به وجود می‌آورد، مانند میل به شادمانی، که عامل تشویش و ناآرامی هستند. روسو گفته است: "در بحبوحه‌‌ی این همه فلسفه، انسانیت، ادب و نزاکت و پند و اندرزهای متعالی، هیئت بیرونی ما فقط ظاهری سطحی و فریب‌کارانه دارد: شرافتِ بی فضیلت، خِردِ بی حکمت و لذت بی شادمانی."»



یکی از سابسکرایبر‌های کانالم در تلگرام پرسید چرا مطالب کم و نامنظم است؟

کم بودن مطالب عمدی‌ست. حسن آن است. بنا نیست در این کانال سیل راه بیفتد. اما درباره نامنظم بودن، آآآه . سفره دلم را باز می‌کنم.

تلگرام را فیلتر کرده‌اند و ما را به پیسی انداخته‌اند. نه این‌که ندارم. دوجین ازین جنگولک‌ها نصب کرده‌ام. اما ظاهرا پیچ‌ و مهره و دم‌ودستگاه آنها خراب است. هر بار یکی از آنها را فعال می‌کنم، نه‌تنها مرا به جایی وصل نمی‌کنند، بلکه همان آب‌باریکه‌ای را هم که مانده از بیخ و بن قطع می‌کنند. انگار که دوشاخه‌ی وای‌فای را از پریز برق کشیده‌ام.

اولین نوعی تابلوی اعلانات است. به من خاطرنشان می‌کند اتصال مقدور نمی‌باشد. این را که خودم می‌دانم. ای کاش دست‌کم به من کی‌گفت چرا. «پس تو چی‌کاره‌ای بوقلمون؟» دومی دایره‌ای در وسطش هست که مثل فلک الافلاک قدما تا بی‌نهایت دور خودش می‌چرخد. برای سرگیجه برنامه مناسبی است. سومی به‌جای دکمه، زیپ شلوار دارد که باز یا بسته بودن آن هیچ توفیری ندارد. خالیِ خالی‌ست. فقط برای فریب و تحریف و تخریب افکار عمومی ساخته شده. سومی از جهت پراگماتیستی با کشمش و سیب‌زمینی تفاوت چندانی ندارد. یک گونه نادر از هم دارم که از اساس یک سوءتفاهم سایبری رنگارنگ است. با کاغذدیواری مو نمی‌زند. از جناب سایفون هم چیزی نگویم بهتر است. کارکردش در حد تصویر زمینه گوشی است. اگر سیفون روی گوشی‌ام نصب می‌کردم، امید موفقیت بیشتر بود.

به زبان فنی و علمی، ‌های من به‌جای این‌که connecting… را به updating… تبدیل کنند، آن را به waiting for network… مبدل می‌سازند. حقیقتا کل جهان رو به تباهی است. تبهگنی تمدن در هزاره سوم. این‌ ‌ها نیز همدست رقیب شده‌اند. واقعا چه کنیم؟ «چون دوست دشمنست، شکایت کجا بریم؟»

غلط برداشت نکنید! من با فیلترینگ هیچ مشکلی ندارم. اعتراض من این است که چرا درست فیلتر نمی‌کنید؟ طوری فیلتر کنید که آدم خیالش راحت باشد که دیگر دسترسی محال است تا برویم پی کار و کتاب‌مان. از کارخانه‌های تولیدکننده هم ناراضی‌ام. اگر می‌سازید، چیزی باشد که هر فیلتری را در یک ثانیه منفجر کند. من فقط با "ویتینگ" مشکل دارم؛ با دو ساعت دست به چانه بودن برای وصل شدن. خواهش می‌کنم ما را در انتظار نگذارید. فقط تکلیف ما را روشن کنید . عمر ما را پشت این قطع‌ووصل به باد ندهید. وگرنه من خوشحال می‌شوم که همه رسانه‌ها نابود شود و برگردیم به عهد قلم و پاپیروس.

بله می‌دانم که فقط از طریق همین رسانه‌ها با معشوق و محبوب خود در ارتباط هستید، اما چاره‌ای نیست. در آینده باید دوباره مثل گذشته‌ها حرف‌هایتان را شفاهی لب پنجره اتاقش پچ‌پچ کنید یا کاغذ مچاله‌‌شده‌ای را به شیشه آن بکوبید. حالا اگر منزل معشوقتان در طبقه دوازدهم یک مجتمع مسی باشد، مشکل خودتان است. از این پس دقت کنید! ابتدا از جایگاه مسی طرف پرس‌وجو کنید. بعد از این‌که مطمئن شدید در طبقه همکف است، آن‌گاه عواطف خود را خرج او کنید. باور کنید ارزشش را دارد.

البته با این وضعیت مسکن هیچ تضمینی برای ماندگاری وی قابل تصور نیست. یحتمل بعد از یک سال اسباب‌کشی کنند به قله مجتمع و روی پشت‌بام لابه‌لای سیم‌ها و دیش‌ها چادر بزنند. به هر حال، در آن شرایط، پایان بعدازظهر یک روز پاییزی ترک یک موتور بنشینید و بعد از این‌که سر کوچه خواستید بپیچید، پنجه‌های لرزان خود را به سوی آسمان بگیرید و این خطوط را به یاد آورید:

«مسیر پیچ خورده بود و داشت دیگر دور می‌شد از خورشید که هر چه پایین‌تر می‌رفت انگار دعاگویان مسح می‌کرد شهر محوشونده‌ای را که "دِیزی" در آن نفس کشیده بود. "گتسبی" نومیدانه دستش را دراز کرده بود، گویی برای قاپیدن لمحه‌ای هوا، نگه داشتن تکه‌ای از جایی که "دِیزی" برای او عزیزش کرده بود. اما همه چیز داشت با چنان سرعتی دور می‌شد که چشم‌های اشک‌آلودش دیگر نمی‌دیدند، و او می‌دانست که برای همیشه چیزی را از دست داده که شاداب‌ترین و بهترین بوده.»



بدترین ساعت‌های روز بهترین زمان برای رفتن به کتاب‌فروشی است؛ مثلا ساعت 14 و 53 دقیقه. علت این تقارن خلوت بودن کتاب‌فروشی است. خلوت بودن هم به این دلیل مهم است که غالبا کتاب‌فروشی‌ها، نسبت به تعداد کتاب‌های‌شان، کوچک هستند و فضای حرکت میان قفسه‌ها تنگ است. به جاده دوطرفه یک بانده می‌مانند. اگر طرف مقابل از جنس موافق نباشد که دیگر هیچ. به دلایل فرنگی و فرهنگی باید با چنان مهارتی مماس و موازی او رد شویم که حتی یک مولکلول از دو طرف به هم نخورند. گاهی دست‌اندازها پستی و بلندی بیش از حدی دارند و گذرگاه حکم گردنه کوه را پیدا می‌کند. باید با چسباندن کمر و پشت دست‌ها و پاها به قفسه‌ها، به پهلو از آن منطقه صعب‌العبور بگذریم. راه‌حل این است که یا کتاب‌فروشی‌ها بزرگ شوند یا فرهنگ گشوده شود و به همین دلیل این مشکل حل نخواهد شد؛ زیرا تا کتاب‌فروشی‌ها رونق نگیرند، فرهنگ تغییر نمی‌کند و بالعکس. بدبختی را می‌بینید؟ بقیه مشکلات ما نیز به همین شکل است. بیچاره ملتی که مشکلاتش دوری باشد!

باری، طبق پیش‌بینی کسی نبود جز فروشندگان و  خمیازه‌های بعدازظهرشان و یک دخترخانم خیلی جوان که داشت دست‌هایش را روی عطف کتاب‌ها می‌کشید. روی کیف شل‌وول و فسفری‌اش که مثل یک لیموی چلانده، مچاله شده بود دو سه پیکسل جینگیل مینگیلی چسبانده بود و یک کف دست دستمال لابه‌لای موهای انبوهش فرو کرده بود که به آن می‌گویند روسری. من از تصویر باب‌اسفنجی روی پیکسل‌های کیفش به سمت ذهن او نقب زدم. به‌نظرم آمد که از آن دسته دخترهایی باشد که فقط کتاب‌هایی را می‌خرند که روی جلدشان قلب‌های قرمز و گلبرگ‌های صورتی نمناک باشد با عنوان‌هایی همچون "دلشکسته باران"، "باران عشق و زنگ"، "قلب‌های سنگی و رنگی"، "آه‌ها و دستمال‌ها"، "این‌طوری فین کن دختر!" و موضوع آخری این است که چگونه با زبان بدن در سی ثانیه مخ کسی را بزنیم که در پانزده ثانیه مخ ما را بزند. ما که نه، آنها.

با این تصور وقتی شنیدم: «یک کتاب خوب برای کلیت فلسفه ی می‌خوام»، فهمیدم کل حفاری‌ام در جهان ذهن اشتباه بوده است. یعنی از ذهن شخص دیگری سردرآورده بودم؛ یحتمل دوستِ دخترعمه‌ی همسایه‌اش. می‌خواهید باور کنید یا نه، اما واقعیت این است که اذهان فردی گسسته از هم نیستند. به علاوه، عالم ذهن جهان بسیار تاریک و پیچیده‌ای است و کسی که به آن پا بگذارد، بعید است عاقبت گم‌وگور نشود.

فروشنده کتابی به دست او داد، اما دخترک نالید: «معاصر نه، فلسفه ی کلاسیک می‌خوام.» این حرفش تعداد چشمانم را به توان سه رساند. بعد از این‌که دو سه کتاب به او معرفی شد، پرسید: «کتاب "ت" ارسطو چطوره؟» و فروشنده فوری پراند: «افتضاحه» و شروع کرد به دری‌وری گفتن و فقط به ارسطو فحاشی نکرد. در نهایت هم گفت برای امروز اصلا کتاب مفیدی نیست و فقط به‌درد عهد دقیانوس می‌خورد.

برخی و شاید بسیاری گمان می‌کنند برای آموختن درباره موضوعی، جدیدترین کتاب‌ها مطلقا بهترین‌ها هستند. کتاب‌های گذشتگان چیزی ندارد که کتاب‌های جدید آنها را در بر نداشته باشد. این پندار غلط مبتنی بر یک پیش‌فرض نادرست است. این افراد گمان می‌کنند دانش بشری در همه زمینه‌ها به‌صورت خطی رشد می‌کند. اما این‌طور نیست. برای مثال "ت" ارسطو همچنان از بسیاری کتاب‌های ی-اجتماعی معاصر آموزنده‌تر است. این امر دلایل متعددی دارد. در اینجا به یک دلیل ساده اشاره می‌کنم.

ما امروزه مشکلات گوناگون و فراوانی داریم که نمونه‌های مشابه آنها در گذشته هم وجود داشته است. همه مشکلات ما منحصربه‌فرد نیستند. به علل مختلف، این مشکلات در گذشته شدیدتر و گزنده‌تر بوده‌اند؛ برای مثال امروزه نهادهای ناظر و کنترل‌کننده به‌طرز چشم‌گیری جلوی زیاده‌روی‌ها را می‌گیرند، ولی در گذشته چنین موانعی وجود نداشت. به دلیل همین "گزندگی" شدید، مشکلات بیشتر جلب توجه می‌کردند. این امر باعث می‌شد که نظر اندیشمندان به آنها معطوف گردد. در نتیجه، نظرورزی آنها را بیشتر تحریک می‌کرد. آن "گزندگی" شدیدِ مشکلات و این اندیشیدگیِ زیادِ متفکران باعث می‌شد که بصیرت‌های نافذی حاصل شود که اینک پس از قرن‌های بسیار همچنان جالب، تازه و آموزنده باشند و همچون جواهری ارزنده بدرخشند. ارسطو نیز یکی از خردمندان بزرگ و معتدل تاریخ بود. کتاب "ت" او نیز هنوز هم یکی از منابع تجربه، خردمندی و میانه‌روی است. آیا این حرف ارسطو در "ت"، که فقط یکی از حرف‌های ساده و معمولی اوست، به درد امروز نمی‌خورد؟


«در همه دانش ی، اندرزی از این پرارج‌تر نتوان یافت که فرمانروایان باید، نه به حکم قانون، بلکه به اعتبار سنتِ میانه‌روی، از گردآوردن مال و سود بپرهیزند. این اندرز به‌ویژه برای الیگارشی‌ها بسیار سودمند است. مردم از این‌که در حکومت سهمی ندارند کمتر نستوه می‌شوند. زیرا برکناری از زحمت مناصب دولتی و فراغت برای پرداختن به کارهای شخصی خود مایه‌ی خوشنودی ایشان است. ولی آنچه به راستی خشم‌شان را برمی‌انگیزد این است که بیندیشند که فرمانروایان از خزانه عمومی می‌ند. زیرا در این حالت دو علت برای نیی خواهند داشت: یکی برکناری از منصب و دومی بی‌نصیبی از مال.»  



چند بار و هر چند روز یک‌بار از من می‌خواست کتاب‌هایی را به او معرفی کنم. واقعا از زیر این کار شانه خالی می‌کردم؛ چون با توجه به وسواسی که در این زمینه دارم برایم کار طاقت‌فرسایی بود. از آن‌جایی‌که اصرار او پایانی نداشت، عاقبت پذیرفتم.


یک روز، درست مثل رابطه پزشک و بیمار، او را روبه‌روی خودم نشاندم و حدود پنجاه سؤال پرسیدم؛ از گذشته و سابقه کتاب‌خوانی‌اش، وضعیت فعلی‌اش، مشکل و خواسته و اهدافش و. . یک معاینه تمام‌عیار، یک چکاپ کامل ذهنی.
«حالا چی داری می‌خونی؟»
کتابی از بقچه‌اش بیرون کشید و روی میز، زیر چشم من گذاشت. «صد سال تنهایی».
«اینو از جلوی چشم من بردار!»
«کتاب بدیه؟»
«کتاب خوبیه، اما این ترجمش آشغاله. از بین بیست سی ترجمه فقط یک ترجمه خوب داره. این ترجمه‌ش که اصلا فیکه. تقلبیه.»
«تو که حتی لاشو باز نکردی»
«این اصلا ارزش نداره حتی بش دست بزنی. می‌تونی پاره‌ش کنی و بندازیش جلوی سگ.»
«مگه مترجم­شو می­شناسی؟»
«خیر!»
«پس مشکل از خودته.»
این دیگر رسما فحش رکیک بود.
«اگر مترجمی رو نشناسم، این مشکل اونه و نه عیب من!»
«یعنی چی؟»
«بی­خیال. هنوز زوده این چیزا رو متوجه بشی.»
به یاد یکی از ترجمه‌های جدید افتادم: شاخ شمشاد! آخه شاخ شمشماد؟! ای خدا!
«خب غیر از این زباله تا حالا چندتا کتاب خوندی؟» «کتاب‌هایی که خوشت اومده چی بودن؟» «کتاب‌هایی که خوشت نیومد؟» «کتاب‌هایی که مفید بودن؟» «کتاب‌های غیرمفید؟» «کتاب‌هایی که هم خوشت اومد و هم مفید بودن؟» «کتاب‌هایی که مطالبشون هنوز یادت موندن؟» «چه کتاب‌هایی خوندی که ازشون سردرنیوردی؟» با سوال‌ها او را دفن کردم و پدرش را درآوردم تا دیگر موی دماغم نشود.
«خب؟»
«یک هفته، ده روز دیگه یک فهرست برات آماده می‌کنم.»
و تا یک ماه آماده نشد.
«پس چی شد؟»
«چیزی که تو می‌خوای یک چیز ترکیبیه: تاریخ و ت و ادبیات و قصه و چه و چه. باید صبر کنی!»
دو ماه بعد از آن ویزیت کذائی، یک برگ بزرگ را گذاشتم کف دستش. در سکوت و تحیر بزرگترین نسخه ممکن را برانداز کرد. سپس به چند دقیقه‌توضیح که ضمیمه آن بود، گوش داد. سوال اول و آخرش این بود که از بین این بیست کتاب کدامیک در اولویت است تا همان روز آن را بخرد؟ به فهرست خیره شدم و نگاهم دوسه باری از بالا تا پایین و بالعکس رفت‌وآمد ‌کرد. با نوک انگشت روی شماره 14 سه چهار بار ضربه زدم.
«این!»
«ماه عسل ایرانی؟»
«ماه عسل ایرانی.»


بعد از آن نقش‌مان عوض شد. حالا من بودم که مرتب از او سؤال می‌کردم. می‌خواستم تأثیر نسخه‌ام را ببینم.
«چطور بود؟»
«وقت نشد بگیرمش. لوله‌کش آورده بودم که آبگرمکن‌و چک کنه. لوله‌های شوفاژو هم درست کرد و برای همین طول کشید.»
فردا.
«چی شد؟»
«از شهرستان مهمون داشتیم. بعد هم رفتیم برای خانمم کیف بخریم. کیف چرم نداره برای همین گاهی که یه جای رسمی می‌ریم معذب میشه.»
پس فردا.
«گرفتی؟»
«پسر باجناقم چشم دخترمو ناکار کرد. کلا گیر چشم‌پزشک و دوا درمون بودم.»
«چطور؟ چشمشو گاز گرفت؟»
«هه‌هه‌هه! نه. چشمو چطور گاز می‌گیرن آخه؟ هه‌هه‌هه‌! با مداد زد تو چشمش.»
«یعنی چشمشو سوراخ کرد؟ چشمشو گاز می‌گرفت که بهتر بود.»
«هه‌هه‌هه! باز می‌گه چشمشو گاز گرفت. با نوک مداد نزد. با قسمت پاک‌کن مداد کوبید رو چشمش کمی فشار اومد بهش.»
«چند سال دیگه بزرگ می‌شن همین چشماشون یجور دیگه می‌بینه و روابطشون رمانتیک‌تر می‌شه.»


روزهای بعد و هفته جدید و اول ماه و ماه‌ها سپری شد. نه سوال‌های من تمام می‌شد و نه بهانه‌های او.
کتاب‌خوانی برای او هم مثل عموم آدم‌ها اولویتی نداشت. برای همین منتظر یک شرایط آرمانی بود که هیچ مسئله و مشکلی در کار نباشد تا با خیال راحت و آسوده کتابی بخواند. البته که احتمال وجود چنان شرایطی اندک است و اگر هم حاصل شود، انسان‌ها با انواع دردسرهایی که برای خود می‌تراشند آن را ضایع می‌کنند.
کسی که می‌خواهد کتاب‌خوان شود، باید بیاموزد که موازی با کارهای دیگر و در دل هر شرایطی مطالعه کند. کتاب‌خوانی نباید مشروط به هیچ وضعیتی باشد. برعکس، باید تمام وضعیت‌ها مشروط به کتاب‌خوانی لحاظ شوند. اگر کسی واقعا می‌خواهد کتاب بخواند، می‌تواند در ترافیک، مطب پزشک، شعبه بانک، کنار لوله‌کش و در هر صف و جایگاه و ایستگاهی مطالعه کند. منتظر شرایط ایدئال شدن نتیجه‌ای ندارد جز ازدست رفتن فرصت‌ها و هدررفتن عمر و پشیمانی و پشیمانی و پشیمانی. او نیز پس از چند ماه ذهنش در شلوغی زندگی روزمره گیر گرد و گم شد. 


یک سال بعد از روی شوخی به او گفتم:
«از ماه عسل‌ت چه خبر؟»
با تعجب پرسید:
«چی؟ ماه عسل؟ کدوم ماه عسل؟»


نسخه گم شده بود و همه چیز را فراموش کرده بود و کتاب‌ها از او انتقام گرفته بودند. این هم عاقبتِ بی‌تفاوتی نسبت به خوبی‌هایی که در زندگی بر ما آشکار می‌شوند.



از زاویه‌ای عکس گرفته بود که معلوم باشد در چه رستوران شیک و شکیلی نشسته است. پنجاه سیخ رنگارنگ طوری در دست راستش بود که انگار یک دسته گل خواستگاری را گرفته است. محتویات اسیاخ هم عبارت بودند از اندام‌های خارجی مرغ و اعضای داخلی گوسفند؛ بال و کتف و گردن و جگر و انواع لوله و شاید هم یک جفت دنبلان یا چیزی نزدیک به آن. کتابش هم روی میز در تصویر دیده می‌شد. اعتراف می‌کنم: کتاب بسیار خوبی است. تأملات امپراطور مار اورلیوس. انسان‌های زیادی در خلال این همه قرون حکمت زندگی را از این فیلسوف-شاه آموخته‌اند.


این‌طور نیست که فقط عکسش را دیده باشم. پژمان را می‌گویم. دورادور او را می‌شناسم. اگر در بنگاه معاملات خودرو مشغول خیرات نباشد، یا در کافه و رستوران است یا در حال سفر به مناطق آبدار جهت شنا و عکاسی و نشان دادن ماهیچه‌های پف‌کرده. این گولاخ بن گولاخ هر سال در جست‌وجوی جزائر خوب و ناشناخته به سمت غرب پیش‌روی می‌کند. آرزوی غائی‌اش این است که در جزیره‌ای دور و خلوت به زندگی ادامه دهد؛ جائی سرشار از خرچنگ و نارگیل و مارماهی. ظاهرا از نظر او خوشبختی را فقط روی شن‌های ساحل ریخته‌اند و انسان با دمر خوابیدن و مالیدن شکم و پر کردن حفره ناف از ماسه‌ها، سعادت را از آن خویش می‌سازد. در این راستا از تهیه دو سه کتاب در سال هم غافل نیست.


من با کمیت کتاب‌هایش هیچ مشکلی ندارم. انسان سالی سه چهار کتاب خوب را خوب بخواند، زندگی خوبی خواهد داشت. مشکل نگاه ابزاری چنین افرادی به کتاب است.
این‌گونه افراد که تا خرخره در مصرف‌گرایی مبتذل فرو رفته‌اند، در زندگی فقط در پی خوشی‌ها و خوش‌گذرانی‌های افراطی هستند و نه هیچ خیری یا کار خوبی. در این میان ناخوشی‌هایی نیز به آنها نیش می‌زنند؛ مثلا شکست در ی یا نفروختن خودوری خارجی با سی درصد سود. در این راستا کتاب‌هایی را تهیه می‌کنند که گوشه‌ها و حاشیه‌های زندگی تجملاتی­شان را سمباده بکشند تا لبه‌های تیزشان کند شود. از کتاب‌های خوب به عنوان سوهانی باکیفیت برای صاف کردن ناخوشی‌های استفاده می‌کنند که این‌جا و آن‌جا نوک زده‌اند. 
کتاب‌های خوب اما برای چنین مقاصدی نیستند. از آنها باید برای اصلاح اصل زندگی و بهبود کلیت حیات انسانی استفاده کرد. همان مار اورلویس نهیب می‌زند:


«در کارها سست، در گفتار بی‌روش، و در اندیشه هرزه‌گرد مباش!
مگذار در روانت ستیزه درون و نمود برون باشد!
در زندگی چنان مشغول مباش که هیچ فراغت نداری!
پندار مردمان بکشندت، شرحه شرحه‌ات کنند، نفرینت کنند. این چیزها، چگونه توانند تو را از پاک و خردمند و هوشیار و دادگر بودن باز دارند؟ چه اگر کسی بر چشمه‌ای آب زلال بایستد و آن را نفرین کند، در چشمه‌همچنان آب  گوارا رود و اگر کس در آن کلوخ یا چیز ناپاک ریزد، زود آن کلوخ و پلیدی بپراکند و بشوید و هیچ آلوده نگردد. پس چگونه  چشمه‌ای دائمی خواهی داشت نه تنها چاهی آب؟ باید که هر ساعت، آزاده، خشنود، ساده و فروتن باشی.»

 


 

دیگر داشتیم ناامید می‌شدیم. ولی انتظار به بار نشست و عاقبت «سرگذشت هکلبری ‌فین» تجدید چاپ شد. اگر بنا باشد فقط یک اثر از «مارک تواین» بخوانیم، همین رمان است، آن هم با ترجمه مثالی نجف دریابندری.

حالا چرا به خیر گذشت؟ زیرا این تأخیر بیست‌ساله داشت حسابی همه ما را نگران می‌کرد. با ترس و لرز منتظر بودیم نشر کارنامه آن را منتشر کند، با قیمتی نزدیک به یک میلیون تومان. هیچ بعید ندانید. این کارنامه، برعکس گذشته، دیگر کارنامه خوبی ندارد. می‌پرسید چطور؟ خیلی ساده است.

برای کتاب جلدی به ضخامت استخوان ساق پا می‌گذاشت. به‌جای کاغذ معمولی از مقوای جعبه شیرینی استفاده می‌کرد و با چنان قلم درشتی چاپ می‌کرد که در هر سطر دو سه کلمه بیشتر به چشم ناید، گویی قرار است نابینایان آن را بخوانند. بدین ترتیب، تعداد صفحات را به هشت هزار می‌رساند و آنگاه آن چند بلوک سیمانی را به قیمت نجومی در پاچه خلق‌الله می‌فروفت و می‌فروخت.

خوشبختانه انتشارات خوارزمی که حالا دیگر از هر نظر در میان انتشاراتی‌ها حکم دایناسور را دارد هر چند سال یک‌بار بیدار می‌شود، تکانی به خودش می‌دهد و دو سه کتاب قدیمی را بدون ذره‌ای تغییر به بازار می‌دهد. آن هم با چه قیمتی! همین کتاب 400 صفحه‌ای فقط پنجاه چوق! به عبارت دیگر، مفت. مستحضرید که! البته می‌توانید اینجا و آنجا لابه‌لای سایت‌ها بچرخید و حداقل با 10 درصد تخفیف هم بخرید. ولی توصیه می‌کنم خیلی لفتش ندهید؛ چون به‌زودی تمام نسخه‌ها غارت خواهد شد؛ زیرا این شاهکار چند لایه علاوه بر اهمیت ادبی و تاریخی و اجتماعی، بسیار خوب و شیرین و خواندنی است.  به عنوان نمونه، به این چند سطر دقت کنید:

«بعد از شام هم کتابش را می‌آورد و نقل موسی و گاوچرانها را به من درس می‌داد و من هی به مغز خودم فشار می‌آوردم که این موسی کیست. اما بالاخره معلوم شد موسی خیلی وقت پیش مرده. من هم تو دلم گفتم پس ولش کن مهم نیست، چون‌که من به مرده‌ها هیچ اهمیتی نمی‌دهم.

چیزی نگذشت که هوس کردم چپق بکشم. به بیوهه گفتم اجازه هست، گفت نه. گفت این کار زشت است و کثیف است، باید از این کار دست برداری. بعضی از آدمها اینجوریند؛ با چیزی که اصلا نمی‌دانند چیست، بی‌خودی بد می‌شوند. آن بیوهه خودش داشت سر مرا با نقل موسی می‌برد، که نه قوم و خویشش بود و نه چیزی، هیچ فایده‌ای هم به حال کسی نداشت، چون که گفتم مرده بود، اما به چپق کشیدن که فایده هم دارد ایراد می‌گرفت. تازه خودش هم انفیه می‌کشید. البته آن هیچ عیبی نداشت، چون خودش می‌کشید.»

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سالن زيبايي شفق طلايي بازسازي و دکوراسيون داخلي شکوفه یاس یادداشت‌های کلنگ همساده پسر موویفا وبلاک تخصصی ساعت در ایران افزایش بازدید سایت و وبلاگ داستان های امنیتی و اطلاعاتی تبلیغات فیلم های روز دنیا